مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

تناسخ...

مثلا من در زندگی بعدی مخلوق فرانکشتاین باشم...

تکلیفم با خودم مشخص باشد، از همان اول نگردم دنبال نیمه گمشده ای که نیست!

فرانکشتاین را مجبور کنم نیمه دیگرم را خلق کند. بعد که قبول نکرد بزنم پدر پدرش را دربیاورم که مرد مومن من مسخره تو نیستم که من را تکو تنها بیاوری توی دنیا ول کنی!

دست آخر هم از زندگی ساقطش کنم تا یکوقت هوس نکند دوباره موجودی را تنها به این دنیا بیاورد.

و بعد با خیال راحت در دنیایی که میدانم یک نفر هم مانند من نیست، تکو تنها زندگیم را بکنم.

.

پ.ن: یعنی میخوام بگم مخلوق فرانکشتاینم که باشی باز تنهایی سختتر از سخته! و بلاتکلیفی از اونم سختتره حتی! :))

پ.ن: به تناسخ اعتقادی ندارم.

پ.ن: روز نوشت

یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی!انگار محکوممان کردند به سیب خوردن یا رسم است هرروز سیب بخوریم هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد دارد سیب برای پوست مفید است.

امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود آمد و شکایت کردم:"ای بابا بازم سیب خریدی که مامان اینهمه میوه ی خوب"

بعد یکهو به نظرم سیب ها مظلوم آمدند چرا این حرف را زدم آنها که کاری به من نداشتند. ساکت در کیسه شان نشسته بودند

حتی آنقدر دلم برای سیب ها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا ازشان بدم می آید! آخر اصلا تقصیر سیبها نبود اگر آنها هم مثل توت فرنگی میوه نوبرانه بودند و ما را منتظر می گذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب میماندیم بعد آن را با ذوق چندین برابر قیمت حالا میخریدیم و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!

به نظرم چقدر بعضی آدم ها شبیه سیب هستند. همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان میکنند کافیست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند اما مثل همان سیب به چشم نمی آیند. قدرشان را نمیدانیم

حالا در عوض قدر آن آدم های نوبرانه را میدانیم که هر از گاه وارد زندگیمان میشوند و میروند، مثل توت فرنگی هیچ خاصیت و طعم و مزه ای هم ندارند

بعد آن سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بی خاصیت آبکی که هیچوقت نیست و با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم میشکنیم!

وای که بعضی آدمها همان سیب هستند و سیب را جان به جانش هم بکنی باز سیب است. یاد نمیگیرد کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را، بد و بی خاصیت بودن را و همیشه خوب نبودن را!

اصلا آدم ها عادت دارند هرچیز که زیاد نباشد را دوست داشته باشند. حتی اگر یک میوه هم در همه فصل ها باشد حالشان را بهم میزند چه برسد به آدمش! اگر هروقت دلشان خواست دست دراز کنند و تو باشی از چشمشان خواهی افتاد باید برای اینکه کنارشان باشی قیمت سنگینی پرداخت کنند تا قدرت را بدانند باید ماندنی نباشی تا پرستیده شوی. یک راز مهم درباره انسان ها را به تو بگویم؟ آدم ها اصلا جنبه محبت زیادی، ماندن زیادی، عشق زیادی و هرچیز زیادی دیگر را ندارند. هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش. نوبرانه بودن را باد بگیر!

پ.ن: قدیمی نوشت...

از من (لیلی)... به خودم

عزیزکم! شاید با یک حرف تلخ، با یک نگاه سرد، با یک لحن تند، با یک شوخیو یا یک تذکر... دل هرچقدر هم که سنگ، میشکند. گاهی با یک جمله که در چینش کلماتش دقت نشده، گاهی با یک نه گفتن، گاهی با یک رفتن، گاهی با یک نماندن، گاهی با سوالی که پرسیدنش نیاز نیست...

خودم جان، درون ادم ها سیاه و سفید دارد، همه اش سفید نیست، سیاهی هایشان را که دیدی تعجب نکن! ازشان بیزار نشو، ازشان دوری نکن، محبتت را دریغ نکن... دلشان را نشکن

درون ادم ها سیاه و سفید دارد، همه اش سیاه نیست، سفیدی هایشان را که دیدی تعجب نکن! فکر نکن نمیتوانند بهت اسیب بزنند، بهشان بدون احتیاط اعتماد نکن... حواست باشد، انقدر نزدیک نشوی که بتوانند دلت را بشکنند

ادم ها خاکستریند. مجموعه ای از سفید و سیاه ها! گاهی بد میشوند، گاهی خوب... گاهی امیدوارت میکنند گاهی ناامید

عزیز جان من، تو این بین حواست فقط به این باشد که دل هرچقدر هم سنگ، میشکند، نرسد روزی که تو باعثش باشی. حواست باشد که ادم ها از سنگ نیستند. حتی اگر هم باشند، هرچقدر سخت، هرچقدر بدون احساس، هرچقدر سنگ، حتی سنگی هایشان هم میشکنند. ادم ها را نشکنی. دلشان را نشکنی که تمام دارایی ادم همان قلبش است. که اگر ترک بردارد، که اگر بشکند، ادم دیگر ان ادم سابق نمیشود!

نکند تو باعثش باشی...

.

پ.ن: خودم جان!! در تمام زندگی همین یک نکته را رعایت کن، همین یکی را خوب یاد بگیر

پی نوشت: دل هرچقدر هم سنگ، میشکند! ادم هرچقدر هم سخت... به استخوانش که برسد میرود...

پ.ن: گاهی باید با خودمون حرف بزنیم... :)

وقتی رو تخت مثله یه تیکه گوشت افتادی و دکتر درصد کمی امید داره به دوباره سرپا شدنت، چه داد بزنی چه گریه کنی چه سکوت کنی، روزا میانو میرن. اسمش صبر نیست وقتی چاره نداری! زمانی اسمش صبره که شریک زندگیت رو تخت بیوفته، میتونی بری... ولی صبر کنی! صبر از جایی معنی پیدا میکنه که گزینه دیگه ای هم داشته باشی!
خیلی کلمه ها تو شرایط خاص معنی میدن، گاهی ادم ها تو اون شرایط خاص که قرار میگیرن واکنش هایی رو نشون میدن که خودشون هم از خودشون انتظار ندارن! ادما رو تو موقعیت های خاص میشه شناخت نه از رو حرف هاشون و نه زمانی که همه چیز بر وفق مرادشونه... و نه از روی حدسایی که راجع به خودشون میزنن که اگه توی اون موقعیت باشن چه واکنشی از خودشون نشون میدن!!
پ.ن: حتی خودمون هم خودمون رو وقتی میشناسیم که تو موقعیت های سخت قرار بگیریم...

پ.ن: این "من" را به این راحتی ها نمیتوان شناخت
پ.ن: روز نوشت

تصور کن تمام خیالبافی هایم جامه عمل به تن کنند!

باران بزند و من زیر باران قدم بزنم در کنار مردی که توباشی! بدون چتر یا شاید هردو باهم زیر یک چتر!

یا اینها نباشد...

آفتاب باشد و من کنار مردی که تو باشی در یک گوشه از زمین که انگار گوشه ای از بهشت است روی یک زیر انداز کوچک نشسته باشم... شاید هم سرم را روی پاهایش گذاشته باشم، محو چشمهایی که معتقدم قسمتی از یک سیاه چاله است

یا اینها نباشد...

کنار آتشی که درست کرده ایم نشسته باشم طبق معمول برای مردی که توباشی حرف بزنم و او آرام، همانطور که منتظر است قارچ هایی که در آتش انداخته کباب شوند به من گوش کند

یا اینها نباشد...

مردی که تو باشی پاچه های شلوارش را داده باشد بالا وسط آب و من کلاه حصیریم را روی سرم نگه داشته باشم تا باد یکوقت آن را نبرد. مشتی آب به صورتم بپاشد و من یادم برود نباید دستم را از روی کلاه بردارم. باد کلاه و موهای من و هوش و حواس او را باهم ببرد!

یا اینها نباشد...

روی یک تاب بنشینم و مردی که تو باشی تاب را هل بدهد... و من دلم محکم باشد حتی اگر آن تابه با طناب بسته شده، محکم هم نباشد.

یا اینها نباشد...

پشت میز یک کافی شاپ روبروی مردی که تو باشی بنشینم و با اشتباهی از روی عمد به جای فنجان قهوه دست او را بگیرم

قهوه هایمان را بخوریم و ته فنجان قهوه در فالم ببینمش و با ذوق نشانش دهم خودش را ته فنجان!

یا اینها نباشد...

یک جمعه در خانه باشیم و کل روز را جلوی تلوزیون کنار مردی که تو باشی دراز بکشم. بازی کنیم و من جر بزنم که : "وسط بازی لبخند زدی! میدونی که بخندی من حواسم از زندگی هم پرت میشه"

اصلا نیازی به جرزنی نیست... روی گونه اش را بوسه بزنم تا خودش نتیجه بازی و باخت من را فراموش کند، بازی را بهم بزند و از سر بگیریم.

یا اینها نباشد...

کل جمعه فیلم ببینیم. من چیزی نفهمم و مردی که تو باشی مجبور باشد هر چند دقیقه برای من توضیح دهد... و خوراکی هایی که روز قبل خریدیم را بخوریم! اصلا حتی شام را هم از بیرون بگیریم...یا شاید شام را خودم فسنجان درست کنم و فکر کنم حتما او عاشق فسنجان است البته بعد از من!!

یا اینها نباشد...

او هرگز نیاید ! و...

زنی که من باشم بنشیند و خیال ببافد، و بنویسد. بعد یک عکس بیخودی در صفحه اینستاگرامش بگذارد و در کپشن بنویسد: "سخت است! مردی که توباشی، باشی، ولی کنار من نباشی"

یا اینها نباشد...


پ.ن: روزنوشت

پ.ن: چه عنوان طولانیی!!

اینکه این روزها دلتنگ کسی نیستم، منتظر معجزه و اتفاق غیر منتظره و امداد غیبی ننشسته ام، اینکه روزها را توی دفترم خط نمیکشم و نمیشمارم، اینکه هیچ دست آویزی برای فکر به گذشته ندارم و از هیچ اتفاق تلخ و شیرین و هیچ آمدنو رفتنی، از هیچ نماندن و تعهد شکستنی دلگیر نیستم، اینکه دلم نمیخواهد زمان به عقب برگردد و دلتنگ یا در حسرت هیچ سن و روز و اتفاق و آدمی نیستم...

یک نوع بیماری نباشد یکوقت!؟ خطرناک نیست؟ نباید بروم دکتر؟

پ.ن: من به اینهمه دلتنگ نشدن عادت ندارد دلم!!

پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به عزیزترین گمشده

برخلاف اکثر ادمها به شانس معتقد نیستم تا دستهایم را پشت سرم قلاب کنم و نیامدنت را بیندازم گردنش! نه اینکه معتقد نباشم. فقط تعریفم از شانس کمی متفاوت است. بنظرم شانس یعنی همین عوامل بیرونی که دست خودت نیست اما جلویت را میگیرد. که هرچقدر هم تمام تلاشت را بکنی و به خودت ایمان داشته باشی یک دفعه و در یک لحظه گند میزند به همه چیز... مثل وقتی که برای یک جلسه مهم اماده شدی و باران میگیرد و گند میزند به شلوار  سفیدت!

شاید هم چیزی که اسمش را گذاشتند سرنوشت و قسمت اینطور خواسته، که حتی اگر منو تو بخواهیم، که حتی اگر تمام دنیا و اگر خود خدا هم بخواهد نتوانی ان زمان که باید باشی، باشی

نمیدانم همین چیزی که اسمش سرنوشت است تو را کجا برده و چه بلاهایی بر سرت می اورد. خبر ندارم در حال خندیدن هستی یا مانند من احساس میکنی که زندگی ساخته شده از رنج است اما ارزش رنج کشیدن را ندارد. احساس میکنی که چقدر زندگیت مسخره شده، که چقدر بازیچه ای...

عزیز دل گمشده... اینبار از نیامدنت شکایت ندارم. چه دست سرنوشت باشد چه شانس چه حتی خودت! هرگز نمیخواهم برای اولین بار که مرا میبینی در ناامیدی و سردرگمی باشم و از من تصویر یک زن ضعیف در ذهنت شکل بگیرد.

عزیز جان گمشده ام.. من را ببخش که اینبار میخواهم بنویسم خوشحالم نیستی، خوشحالم نیستی تا ببینی تسلیم شدم. تا ببینی زندگی را مانند یک داستان که به دلم ننشسته نیمه نوشته رها کرده ام و روزگار میگذرانم. تا ببینی مانند شخصیت های همان داستان نیمه کاره آواره ام.

خوشحالم که نمیتوانی بفهمی چقدر احساس شکست خورده ها را دارم. چقدر با کلافگی شمشیر و سپرم را برای مدتی انداخته ام یک گوشه و زندگی را مانند کتابی کسل کننده، بسته ام و گذاشته ام کنار!

.

پ.ن: گمشده ی عزیزم... خوشحالم که این روزهایم را نمیبینی. هرچند گله دارم که این روزها را کنارم نیستی

باید عاشق کسی شد که بتوان کنارش نفس کشید

منظورم از نفس، دم و باز دم نیست!  نفس راحت را میگویم. کسی باشد که هرزمان حوصله نداشتی بتوانی موهای شانه نشده ات را بالای سرت مچاله کنی. بتوانی گاهی ان لباس گشاد قدیمی کهنه که کمی هم پارگی دارد اما راحت است تنت کنی. کسی که موهای دستو پایت را در حد فاصل هر اپیلاسیون از او مخفی نکنی. کسی که تو را مقایسه نکند و بفهمد زندگی واقعی و هیچ انسانی شبیه سوپر استار فیلم های پورن نیست. حتی همان سوپر استار هم زندگیش با این فیلم کارگردانی شده زمین تا آسمان فرق میکند. کسی که انقدر کنارش موذب نباشی تا مجبور شوی برای یک فین کردن صدای شیر آب را بلند کنی و دائم حواست باشد. کسی که لازم نباشد برای یکبار نفخ معده هزار بار جلویش سرخ و سفید شوی و خجالت بکشی. کسی که ناخن های لاک نخورده ، حالت موهایت قبل از سشوار کشیدن و چهره بدون ارایشت را دیده باشد. دیده باشد وقتی دلت درد میگیرد یک ملحفه دور شکمت میبندی و در شلخته ترین حالت ممکن یک گوشه مچاله میشوی. کسی که کنارش راحت گریه کنی و برایت مهم نباشد زشت میشوی یا نه!

کسی که تمام بدی ها و زشتی هایت را ببیند و تو بتوانی کنارش خود واقعیت باشی. بپذیرد تو هم انسانی با تمام نیاز ها و محدودیت های یک انسان.

باید عاشق کسی شد که تو را با همین اخلاق، عقاید، باور ها، چهره، تحصیلات، تمام سفید سیاه ها زندگی بپذیرد و تمام عمر سعی نکند تا تو را تغییر دهد.

باید عاشق کسی شد که نه فقط عاشق نیمه روشنت، بلکه عاشق تمام تو باشد!

پ.ن: روز نوشت...

پ.ن: گاهی رویاها تمام آن چیزی است که باعث دوام میشوند....

اگر حق انتخاب داشتم، اگر کسی از من سوالی میپرسید، ترجیح میدادم یک جانور ناشناخته ی آبزی در دور افتاده ترین و عمیقترین نقطه اقیانوس ارام باشم تا یک دختر در ایران! میفهمی؟ ترجیح میدادم هرچیز دیگری باشم جز دختری در ایران، با یک خروار ارزو که هرچقدر هم بخواهد، که هرچقدر هم سعی کند، که هرچقدر هم شبیه شخصیت های فیلم های تاریخی نیزه و سپر دست بگیرد و با تمام توان بجنگد، که هرچقدر هم قوی و محکم باشد، جلویش را میگیرند و تمام اراده اش را در هم میشکنند.

هرچیز دیگری باشم جز دختری در ایران که دلش میخواهد به خیلی چیزها و خیلی جاها برسد، نه اینکه نتواند.... که نمیگذارند برسد.

که اصلا حق ندارد برسد

پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به اقای نیمه گمشده ی عزیز

شنیدم قدیمتر ها به این شهر " طاهران " میگفتند.

طاهران شهری پاک و تمیز، زیبا و دلنشین، با درخت هایی سر به اسمان بلند کرده و رودخانه های روان و اسمانی پر از ستاره بود

طاهران، همان شهر ییلاق ها، کوچه باغ ها، چنارهای سبز و سرو های بلند، همان شهر مملو از عطر یاس و صدای رود و پرندگان، دیگر نفس نمیکشد.

حالا این شهر را با اسم تهران میشناسیم، شهر، همان شهر است اما دیگر همه چیز تغییر کرده، دیگر خبری از صدای پرنده ها نیست، پر شده از صدای بوق، الودگی هوا، ترافیک، هرج و مرج، پیاده رو های شلوغ، ساختمان های سر به فلک کشیده، سرو صدا، ادم های خسته و ناامید، شتاب و عجله، ماشین های مختلف و دود و هیاهو، دیگر برای تهران، رمقی نمانده.

دیگر الودگی فقط مختص سرما و زمستان نمیشود، اپیدمی شده و تمام فصل و ماه ها را درگیر کرده.

تهران، این شهر زیبا، حالا از اینهمه ناپاکی و الودگی، نفس نفس میزند.

لطفا یکی به گوش مسئولین برساند، اقای مدیر و مسئول!

اینجا، تهران دارد نفس های اخرش را میکشد، تهران دارد خفه میشود، تهران دیگر توان سرپا ایستادن ندارد.

تهران نفس هایش به شماره افتاده... تهران دارد جان میدهد

لطفا یکی به گوش اقای نیمه گمشده برساند که...

من چقدر تهرانم...

تو چقدر هوای پاکی!

اقای نیمه گمشده عزیز، تهران دیگر توان قدم برداشتن ندارد! تهران خستست! تهران درماندست.

.

پ.ن: به تو نیاز دارم، مثل تهران به هوای پاک!

نمیخواهم کتابی بخرم. از اولش هم نمیخواستم.

 فقط دلم خواسته بی دلیل و بی هدف در کوچه ها و خیابان ها قدم بزنم. فقط بعد از نیم ساعت یک دفعه به سرم زده بروم نزدیکترین کتاب فروشی و بگویم خیلی فوری یک دیوان حافظ لازم دارم. بعد همانجا دیوان را باز کنم، ورق بزنم، با حافظ مشورت کنم!

حافظ هم با عقلش مشورت کندو جواب دهد: "مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش

ساقیا می ده به قول مستشار موتمن"

بعد یک ربع زل زدن به همان یک صفحه، کتاب را ببندم و به فروشنده پس بدهم و بیایم بیرون از نو سنگفرش پیاده رو ها را گز کنم...

راستی چرا نمیشود به این فروشنده ها که میپرسند:" کمک لازم دارین؟"

جواب داد که بله... بله من کمک لازم دارم!! میشود لطفا تنگ در اغوشم بگیری و هیچ چیز هم نپرسی!!؟؟

پ.ن:  روز نوشت

به قول گابریل گارسیا مارکز: "زندگی همان چیزیست که در خاطرمان می ماند تا بعدها بیادش بیاوریم و روایتش کنیم"

و من میشوم همان پیرمردی که روی تخت آسایشگاه دراز میکشد، اخبار سال پنجاه و شش را از رادیو خرابش دنبال میکند، سیگار بهمن میکشد و از یک روز قبل از رفتن تو چیزی را به یاد نمی اورد...

و در اخر، مانند همان پیرمرد، روی همان تخت، هنگامی که وقایع جدید سال پنجاه و شش را برایت تعریف میکنم و تو برایم چای میریزی... نمام میشوم! تمام...


پ.ن: پیر شدن کابوسه!

پ.ن: روز نوشت

ما همینیم!

ما همینیم... موجودی به اسم انسان!

یک سری ها اصلا هیچوقت از جامون بلند نمیشیم که یه روز زمین بخوریم. هیچوقت شروع نمیکنیم که یه روز شکست بخوریم اما چشم دیدن کسایی رو که از جاشون بلند شدن نداریم

ما عادت داریم... چشم دیدن یه نفر که به ارزوی قلبیش نزدیک شده، یک نفر که از درون حس خوشبختی میکنه، یک نفر که از درون شاده رو نداریم!

اصلا دیدن ادم هایی که خوشحال و یا زیادی محکم هستن ضعیف بودنمون رو بهمون یاداوری میکنه

بسیج میشویم دست به دست هم میدیم و سر راهش سنگ میندازیم! شروع میکنیم حسادت کردنو تهمت زدن. بدی هاش رو درشت میکنیم و خوبی هاش رو نمیبینیم. کاری میکنیم که به خاک سیاه بشینه. وقتی که به اندازه کافی از خواسته هاش دور شد، و بیچاره و سرگردون موند خیالمون راحت میشه که حالا مثل خودمونه. حالمون خوب میشه چون دیگه کسی از ما شادتر نیست تا غم هامون رو یادمون بندازه!

حالا حتی گاهی کمکش میکنیم و دستش رو میگیریم و با ترحم بهش محبت میکنیم. اصلا عادتمون شده ادما موفق رو بچزونیم و فقط به کسایی محبت کنیم که شکست خوردن و قابل ترحم!

بعد انگار نه انگار که خودمون پامونو گذاشتیم جلوش تا زمین بخوره، ژست ادما مهربونو میگیرم و انتظار داریم همیشه قدردان محبت هامون باشه. انتظار داریم باور کنه وقتی میگیم دلسوز و نگرانشیم!

میدونی مثل اینه که بهت بگن بین یک تا نه یه عدد تازه کشف شده یا بین روز شنبه و یک شنبه یک روز جدید پیدا کردن یا مثلا الان که صبه شبه! بعد انتظار داشته باشن که باور کنی!

خنده داره نه؟

خنده داره....


پ.ن: درهم برهم نوشت. صرفا جهت جلوگیری از انفجار درونی!!

شاید عشق یعنی کسی بدون دلیل، متفاوت با تمام دنیا و گرمای مطبوعی زیر پوستت، حتی در زمستان و سرما و چهره ای بدون داشتن هیچ کدام از معیار های زیبایی، زیبا... و عشق شاید همین باشد، کششی که نمیدانی از کجا و چرا...

وقتی یک داستان را به اخر میرسانی، تازه قسمت سخت ماجرا شروع میشود. برمیگردی اول داستان و تمام ان سیصد چهارصد صفحه را میخوانی. چشم میگردانی دنبال فاصله و نیم فاصله و فعل معلوم و مجهول و...، علامت ها را درست میکنی، جمله بندی هارا مرتب میکنی، یک سری جملات اضافی که به کاری نمی ایند را با بی رحمی تمام رویشان قلم میگیری و حذف میکنی.

چند هفته که گذشت. از حال و هوای داستان که بیرون آمدی، دوباره میروی از اولین صفحه، تمام ان سیصد چهارصد صفحه را میخوانی.

بعد یک روز که شادتر بودی دوباره تمامش را مرور میکنی

بعد یک روز که احساس بدبختی میکردی دوباره...

خلاصه با احساسات در لحظه ی متفاوت، چندین بار داستان را بازخوانی میکنی. اصلا انقدر داستان برایت تکرار میشود که دیگر حالت را بهم میزند!

اسم اینکار میشود ویرایش نهایی! این را همه داستان نویس ها رعایت نمیکنند و خیلی ها همان یکبار را کافی میدانند. واجب نیست اما نتیجه اینهمه سخت کوشی میشود یک داستان قوی با حداقل ایرادات!

تمام اینها را گفتم تا به اینجا برسم که قبل از گرفتن یک تصمیم، قبل از زدن یک حرف، قبل از انجام یک کار، بد نیست اول بررسیش کنیم. خوب و بدش را بسنجیم. ببینیم قسمت های اضافیش کجاست. ببینیم اگر حالمان خوب باشد... یا نه، اگر حالمان بد باشد، دوباره ان تصمیم را میگیریم؟

مثلا اگر احساس ناراحتی و تنهاییمان از بین برود ، به فلان ادم اجازه ی نزدیک شدن میدهیم؟

یا مثلا زمانی که از دست کسی تا سر حد انفجار عصبانی هستیم و میخواهیم یک جواب دندان شکن نثارش کنیم، فکر کنیم اگر احساس عصبانیت از بین برود باز هم این حرفها از دهانمان بیرون میریزد؟ برگردیم صفحه اول و حرفهایمان را از اول مرور کنیم. جملات اضافیش را خط بزنیم. لحنمان را درست و جملات ویرایش شده جایگزینش کنیم!

حالا که به زندگی نگاه میکنم میبینم اگر همین را در زندگی پیاده میکردم و تصمیماتم را در حالت های مختلف روحی، بررسی میکردم. حالا خیلی از ادم ها را به زندگیم راه نمیدادم. خیلی تصمیمات را عملی نمیکردم. خیلی حرفها را نمیزدم. خیلی دل ها را نمیشکستم....

قبل از زدن یک حرف، قبل از گرفتن یک تصمیم، قبل از انتخاب هدف، در حالات روحی مختلف، ان را چند بار ویرایش نهایی کنیم!

.

پ.ن: کار سختیست اما نتیجه اش میشود یک زندگی زیبا با حداقل اشتباهات و حداقل حسرت ها!

پ.ن: متن بدون ویرایش نهایی :)))