از لیلی... به عزیزترین گمشده
برخلاف اکثر ادمها به شانس معتقد نیستم تا دستهایم را پشت سرم قلاب کنم و نیامدنت را بیندازم گردنش! نه اینکه معتقد نباشم. فقط تعریفم از شانس کمی متفاوت است. بنظرم شانس یعنی همین عوامل بیرونی که دست خودت نیست اما جلویت را میگیرد. که هرچقدر هم تمام تلاشت را بکنی و به خودت ایمان داشته باشی یک دفعه و در یک لحظه گند میزند به همه چیز... مثل وقتی که برای یک جلسه مهم اماده شدی و باران میگیرد و گند میزند به شلوار سفیدت!
شاید هم چیزی که اسمش را گذاشتند سرنوشت و قسمت اینطور خواسته، که حتی اگر منو تو بخواهیم، که حتی اگر تمام دنیا و اگر خود خدا هم بخواهد نتوانی ان زمان که باید باشی، باشی
نمیدانم همین چیزی که اسمش سرنوشت است تو را کجا برده و چه بلاهایی بر سرت می اورد. خبر ندارم در حال خندیدن هستی یا مانند من احساس میکنی که زندگی ساخته شده از رنج است اما ارزش رنج کشیدن را ندارد. احساس میکنی که چقدر زندگیت مسخره شده، که چقدر بازیچه ای...
عزیز دل گمشده... اینبار از نیامدنت شکایت ندارم. چه دست سرنوشت باشد چه شانس چه حتی خودت! هرگز نمیخواهم برای اولین بار که مرا میبینی در ناامیدی و سردرگمی باشم و از من تصویر یک زن ضعیف در ذهنت شکل بگیرد.
عزیز جان گمشده ام.. من را ببخش که اینبار میخواهم بنویسم خوشحالم نیستی، خوشحالم نیستی تا ببینی تسلیم شدم. تا ببینی زندگی را مانند یک داستان که به دلم ننشسته نیمه نوشته رها کرده ام و روزگار میگذرانم. تا ببینی مانند شخصیت های همان داستان نیمه کاره آواره ام.
خوشحالم که نمیتوانی بفهمی چقدر احساس شکست خورده ها را دارم. چقدر با کلافگی شمشیر و سپرم را برای مدتی انداخته ام یک گوشه و زندگی را مانند کتابی کسل کننده، بسته ام و گذاشته ام کنار!
.
پ.ن: گمشده ی عزیزم... خوشحالم که این روزهایم را نمیبینی. هرچند گله دارم که این روزها را کنارم نیستی