سرم گیج میرود. زمین میخورم.این روزها زیاد زمین میخورم. زیادتر حالت تهوع میگیرم. و زیادتر زن محکم درونم خسته میشود.
تیغ کنار پایم افتاده. اگر به شانس معتقد بودم احتمالا میگفتم خوش شانسم که روی پوستم ندویده. که زانویم رویش فرود نیامده. که این زمین خوردن هم ختم به خیر شده
بغض گلوی کوچکم را چنگ میزند، اشک در چشمهایم میدود، و دیدم را تار میکند. من زنی استخوانیم. زنی لاغر با موهای تازه کوتاه شده بدون هیچ جذابیت ظاهری!
زنی با عرض شانه های کم و کوتاه که وقتی از زمین و زمان خسته میشود که وقتی صبرش طاق میشود نهایت بتواند چند مشت نه خیلی محکم به زمین و دیوار بکوبد و دست خودش درد بگیرد و صدای گریه اش بلند شود
من زنی ریز نقش و ضعیفم که هنوز محکم ایستاده هرچند این روزها خیلی نمیتوانم روی پاهایم بایستم. و عجیب احساس پوست کلفت شدن میکنم. احساس ادم خرفتی بودن که از مرگ و یا بیماری میترسد و به هرطرف چنگ میزند تا باشد، تا در هر شرایط و به هر قیمتی زندگی کند. و برای اولین بار در این یک سال و نیم دوباره هوس یک نخ یا حتی فقط یک پک سیگار میکنم
اینجا زمستان شده یعنی سرما برگشته به خیابان ها... سرما برگشته به زندگیم... به روزهایم... به حال و احوالم
این روزها کوچکترین چیز عصبیم میکند و از کوره در میروم. مانند عزیز، فردای ختم بابا بزرگ، کم حوصله شدم! کم طاقت شدم!
کاش زمستان که میرود این سرگیجه ها را هم ببرد... این خستگی ها و خوب نبودن هارا این بی حوصلگی ها و این ناامیدی را... یا شاید خود من را... با خودش ببرد! ببرد یک جای دور...
پ.ن: گاهی پستا اینستارو میزارم اینجا. و واسه همین گاهی تکراریه حرفام. ببخشید :)