عشق مانند چسباندن جوراب های نمناک به بخاری در یک روز زمستانی، مانند بردن پوست خراش خورده زیر دوش اب حمام، مانند خاراندن یک زخم کهنه، خودازاری کوچکیست که میسوزد... که میسوزاند... اما لذتبخش است!!
پ.ن: عشق اینطور است...
از لیلی... به تمام دوستان و اشنایان و عزیزان!
به قول مارکز: " سخت است، همزیستی دائم، با کسانی که دغدغههایت را نمیفهمند، اما عزیزان تو هستند "
عزیزان من... نمیدانید چه انرژی زیادی میخواهد زندگی کردن با افرادی که نمیخواهند تو را بفهمند. نه اینکه نتوانند... که نمیخواهند.
درصد زیادی از مردم هرگز از جایشان بلند نمیشوند تا روزی نرسد که زمین بخورند. به جایی نمیرسند، کاری از پیش نمیبرند اما دلشان خوش است که حداقل زمین نمیخورند. این مردم کسانی را که با تمام خطر افتادن، باز روی پاهایشان می ایستند و راه میروند درک نمیکنند!
عزیزان دلم... اگر از ترس دیدن صحنه های تلخ نمیخواهید چشمانتان را باز نگاه دارید. اگر نمیتوانید احساس و درون مرا درک کنید، ایرادی ندارد، من درکتان میکنم! فقط... میشود لطفا جلوی پایم سنگ نیندازید؟ نمیخواهم تکیه گاهی باشید اما میشود لطفا بین من و خواسته هایم دیوار نشوید؟ میشود من را هم زمین نزنید؟
"عزیزانتان را بکشید" این جزو اخرین نکته هاییست که در داستان نویسی یاد میگیری
سختترین قسمت کار هم هست، تلخ ترین کار برای نویسنده همین است که کلمات و جملاتی را که زمان زیادی برای نوشتنشان صرف کرده خط بزند. دست دست میکند، سعی میکند به هر روشی کلماتش را در متن نگهداری کند و در داستان جای دهد اما به قول استیون کینگ:" عزیزانتان را قربانی کنید، حتی اگر این کار قلب نویسندهی بدِ خودپسند درونتان را بشکند. "
زندگی هم یک داستان است به قلم تو! گاهی در زندگی هم لازم میشود کسانی را کشت. کسانی را برای همیشه فراموش کرد حتی اگر دلت برایشان تنگ میشود، حتی اگر اینکار احساساتت را جریحه دار میکند یا قلبت را میشکند
هنوز اینکار برای من دردناک و رنج آور است. هنوز دست و دلم میلرزدو دست دست میکنم... اما یاد گرفتم که گاهی باید از عزیزانم بگذرم. باید عزیزانم را قربانی کنم... یاد گرفتم چطور باید محکم باشم و درد خط خوردن ادم هایی که برایم مهم هستند را بروز ندهم! من یاد گرفتم هرچقدر هم سخت، گاهی باید گذاشت و گذشت...
عزیزان دوست داشتنی من! میشود لطفا مقابل من و خواسته هایم نایستید؟ به اندازه کافی همراه نبودنتان دردناک است میشود دردناکترش نکنید و سد راهم نشوید؟ نمیخواهم شما را بگذارم و بگذرم، نمیخواهم فراموشتان کنم و یا فاصله ی زیادی بین خودمان بیندازم... من نمیخواهم عزیزانم را بکشم! میشود مجبورم نکنید؟
.
پ.ن: زندگیمون هم یک داستانه، به قلم شخصیت اول داستان، به قلم تو...
وقتی نشه الکی ناله کنی و نازتو بکشن، مریض شدن بی خودی و بی فایدست :)
حسش کرد. نفس میکشید. آن صبح برفی وسرد وقتی پاهای یخزدهاش را زیر پتو داخل شکمش جمع کرد، یک وجود را در خودش احساس کرد؛ یک زندگی! قلبش میخواست از شدت هیجان سینهاش را بشکافد. فکر کرد حتما اشتباه میکند، شاید فقط یک نفخ یا دلپیچه برای آبگوشت شب قبل باشدو تمام این احساس و هیجان با کمی جوشانده نعنا ازبین برود! روزها را از آن جایی که بیاد میآورد شمرد. سیکل ماهانهاش تقریبا دو هفته تاخیر داشت. برای اطمینان یکبار دیگر هم با انگشتهای لرزان حساب کرد. دو هفته زمان زیادی بود. چطور تا آنزمان متوجه نشده بود! سعی کرد تا عکسالعمل صاحبعلی را تجسم کند و هربار به یک نتیجه متفاوت رسید. گاهی از خبر پدر شدنش خوشحال میشد و میخندید؛ گاهی هم داد میزد سربه سرش نگذارد. یکبار هم برای ننه خط و نشان کشیده بود که دیگر حق نداری به زن من چیزی بگویی و از این فکرو تجسم چهرهی ننه خندهاش گرفته بود. در آخرین باری که این فکر را بازسازی کرد صاحبعلی گفته بود بچهاش را سقط کند چون او میخواهد یک زن جوانتر بگیرد و از این خیال لبهایش را ورچیده و اوقاتش تلخ شده بود.
ادامه در ادامه مطلب:
هوا سرد شده و دوباره بساط میل و کاموای من به راست. بافتنی رو از مامان تپلی یاد نگرفتم. مامان دست چپ بود من دست راست! اروم میبافت و دونه ها رو با توضیح زیرو رو میکرد که یاد بگیرم. منم حرص میخوردم و پا میکوبیدم زمین که نمیفهمم و معلم حرفه فن گفته باید این هفته یاد بگیرم. آخر هم نتونست خودش بهم یاد بده...
باز هوا سرد شده و هوس بافتن کلاه و شال گردن و اشارپ زده به سرم
کاش میشد یه شال و کلاه بافت برای قلب یخ بسته ی بعضی ادم ها!
شاید هم شد...نه با میل و قلاب، با یه لبخند... شاید!
پ.ن: من به معجزه لبخند و محبت ایمان دارم :)
گازگرفتگی مرگ راحتی میتونه باشه به شرطی که از خواب بیدار نشی
اینو همین امروز صب که از خواب بیدار شدم فهمیدم
اینکه مخاطبین گوشیم یک شماره و اسم هم ذخیره ندارد
اینستاگرامم یک فالور اشنا ندارد
تلگرامم فقط دو مخاطب ذخیره شده بیشتر ندارد
اینکه تنها فیلم میبینم و تخمه میشکنم و خرید میکنم و گردش میروم. قطره چشمم را خودم می اندازم و تنها غذا خوردن دیگر به نظرم فاجعه نمی اید...
خطرناک نیست؟
بیماری نباشد یکوقت! نباید به پزشک مراجعه کنم یا در این مورد خاص به روان پزشک!!؟؟
پ.ن: امروز برا اولین بار به این نکته دقت کردم
این روزها تمرین عشق میکنم
که کوچکترین حشره و ظریفترین گل و فلان کوه را دوست داشته باشم. که دلم نگیرد از هوای ابری... که غر نزنم به عصر جمعه... که پشت چشم نازک نکنم به سرمای زمستان و افتاب چهل درجه تابستان... که عاشقشان باشم. که به قول سهراب آب را گل نکنم، نگران باشم حتی برای کبوتری که میخورد آب!
تمرین عشق میکنم که ادم ها را دوست داشته باشم... تمامشان را! حتی انها که سنگ شدند به شیشه ی دلم... حتی انها که خیرشان به کسی نمیرسد... که فکر انتقام نکنم... که ببخشمشان... که بازهم دوستشان داشته باشم، به وقتش کمکشان کنم و دستشان را بگیرمو دل بسوزانم!
که مانند شخصیت های سفید فیلم های ضعیف حال بهم زن ترین و کسل کننده ترین ادم دنیا شوم که ازاری به کسی نمیرسانند و از کسی چیزی به دل نمیگیرند و احساس نفرت و انزجاری ندارند که حتی با غیبت و بدگویی بیرون بریزند.
این روزها تمرین میکنم که همه را ببخشم... که همه را دوست بدارم.
یک لیست بلند بالا نوشتم از تمام چیزهایی که متنفرم. همه را بخشیدم. همه را خط زدم.
چند نفر ته لیست مانده...
کاش میشد به آن چند نفر ته لیست بگویم چقدر سخت است فراموش کردن ان روزها، آن اتفاقات، آن حرفها... و بخشیدنشان هم سختترین کار دنیا
بهشان بگویم کاش کمی بیشتر مراعات حال این ادم را میکردید
کاش حداقل کمی مهربانتر دل میشکستید... که بخشیدنتان انقدر سخت نباشد
پ.ن: این هفته تمرین عاشق بودن کنیم. به همه چیز و همه کس عشق بورزیم
پ.ن: روزنوشت
هیچوقت از این عروسک های بزرگ و نرم پولیشی که هم قد آدم اند نداشتم. هنوز هم ندارم. حتی وقتی شاغل بودم و حقوقم خرج چیزهای خیلی غیر ضروری و کم اهمیت تر هم میشد محض رفع عقده های درونی برای خودم نخریدم
فقط یکبار یک عروسک تا بالای زانوهایم هدیه گرفتم.یک خرس سفید که یک تیشرت قرمز تنش بود. ان زمان ها من هفده سالم بود، او بیست!
موقع برگشتن خانه نمیدانستم به مامان تپلی چه دروغی بگویم. با تمام سردی هوا راهم را دورتر کرده بودم تا زمان داشته باشم چندتا دروغ تپل که واقعی جلوه کنند بسازم و تا پرسید این خرس از کجا امده، تحویلش دهم!!
سر کوچه که رسیدم خرس را دادم دست دختر بچه ای که مادرش برایش پاستیل نمیخرید!
دماغم را کشیدم بالا و برگشتم خانه!
چند سال گذشته، نمیدانم ان ادم کجاست، چه شد و چه میکند، مهم هم نیست، اما همیشه دل و چشمم روی آن اولین و اخرین عروسک پشمی نیمه بزرگ ماند!
پ.ن: همینجوری یه دفعه یادش افتادم
پ.ن: روزنوشت :)
ادم های مثل من یک مرضی دارند که هنوز اسمی ندارد.
شاید هم من اسمش را بلد نیستم. این بیماری نه درمانی دارد نه میشود کنترلش کرد!
به این صورت که فرد مبتلا شده از یکم هر برج از اولین دقیقه ای که پول وارد حساب بانکیش میشود شروع میکند به صورت دیوانه وار خرج کردن!
این افراد که البته پدیده ی عابر بانک های عضو شتاب هم اخیرا به شدت بیماریشان دامن زده با واژه ی قناعت! کم خرجی! خرید غیر ضروری اشنایی ندارند
متاسفانه من هم به این بیماری دچار هستم و عابر بانک برایم حکم سم را دارد. اصلا پول در حساب من باشد انگار یک چیزی مثل خوره جانم را میخورد انگار باید حتما تمامش خرج شود! به تمام چیزهایی که از دو سالگی تا بحال دلم میخواست فکر میکنم.
یکم هرماه که میشود مثل زن و مردهای اتو کشیده و پولدار بین قفسه های فروشگاه ها و خیابان ها و مراکز خرید راه میروم و بدون اینکه به قیمت چیزی فکر کنم همان را میخرم و ذوق میکنم از اینکه قیمت پشت جلدش را نگاه نکردم یا ذوق میکنم از اینکه فکر نکردم یک روز به دردم میخورد یا خیلی هم واجب نیست و قناعت کنم
اصلا پول که در کارتم باشد تمام وسایل به درد بخور و نخور پشت ویترین مغازه ها برایم دست تکان میدهند. به نظرم همه چیز خواستنی و هیجان انگیز میشود هوس هرچیزی که دوست دارم و ندارم میکنم. حتی نسکافه که در سرمای زمستان هم رغبتی برای خوردنش ندارم در وسط گرمای تابستان به نظرم خوشمزه و دلچسب می آید!
یادم می افتد خیلی وقت است به سفر نرفتم و خلاصه... همین میشود که دقیقا دهم هرماه داخل حساب بانکیم فریاد بزنی صدا میپیچد و من می مانم و انتظار که زودتر ماه تمام شود.
امروز هم کارتم را در حلق عابر بانک سر خیابان کردم و دل و روده و محتویات حسابم را بیرون کشیدم و ته مانده های کارتم را خرج یک جعبه مدادرنگی، چند مجله و یک گیره زرد که با لاک ناخنم ست شود کردم بعد انگار بار سنگینی را از دوشم برداشته باشند سبکبال و رها به خانه بازگشتم.
دیگر تمام دغدغه های " چی بخرم ؟" تمام شدند و حالا با خیال راحت گیره زرد رنگم را به موهایم زدم، یک لیوان چای برای خودم ریختم، پایم را روی پایم انداختم و مجله میخوانم!
میدانم من و تمام مثل من ها بیماری بد و خطرناکی داریم اما من که ده روز اول هر ماه را شدیدا دوست دارم و خوشی این ده روز را با هیچ چیز عوض نمیکنم.
پ.ن: ده روز خیلی خوش بودن می ارزه به یک ماه نصفه خوش بودن:))
دیر رسیدن عادت همیشگیم بود. من حتی به عشق هم دیر رسیدم. وقتی به خودم امدم که فقط میتوانستم عشق دوم شوم، یا شاید سوم و ....
هیچکس درک نمیکند عشق دوم بودن چه حسی دارد. انگار سعی دارم جای کسی را بگیرم، بنشینم رو یک صندلی که در ظاهر خالیست. تو هم مدام تعارف میکنی که بنشینم. اما میدانم صندلی خالی نیست. خاطره کسی انجا جا مانده. خاطره ای که برایت عزیز و دوست داشتنیست. مجبور میشوم به خاطراتی که ازشان متنفرم احترام بگذارم! تو هرگز به من فرصتی نخواهی داد تا شانسم را امتحان کنم تا حتی با ان خاطرات رقابت کنم و حسادت به ان خاطرات خفه ام میکند .هرروز فکر میکنم که کاش دیر نمیرسیدم. اگر چند سال زودتر میرسیدم ...!
و من ... نه شهامت رفتن دارم...
نه دل نشستن...
همان گوشه می ایستم و نگاه میکنم
تازه بعد به تمام این احساسات احمقانه یک احساس دیگر اضافه میشود، هرروز فکر میکنم من جایگزین شده ام برای تسکین دردهای تو، باید کاری کنم...حرفی بزنم. و میدانم بعد از هرکاری مقایسه میشوم. ترس از اشتباه هرروز مرا عذاب میدهد. من هرروز نگران هستم که خبرهای مربوط به او را دنبال کنی، یا خاطراتش را مرور! حسادت مرا از پا درمی اورد.
هرروز جلوی آینه خودم را برانداز میکنم و هر لحظه خودم را مقایسه با کسی که هرگز ندیدمش. کاش اینبار دیر نمیرسیدم، به اندازه تمام عمر دیر کردم....
خیلی سخت است توضیح دهم عشق دوم بودن چه احساسی دارد
و با تمام این ها...
من ... نه شهامت رفتن دارم...
نه دل نشستن...
همان گوشه می ایستم..و نگاه میکنم
من فقط میتوانم عشق دوم باشم... یا شاید سوم...
پ.ن: این فک میکنم روایت تمام عشقای سی سالگی به بعده. و چقدر بیزارم از این حس، از این عشق
پ.ن: روز نوشت
قبلتر فکر میکردم این استخون پایین گردنم رو هرکی ببینه میگه: ایش..دختره لاغر مردنی
الکی هم نبود این فکرها. کافی بود یه نگاه به گذشته مردها ایرانی بندازی تا به دلبر ناصرالدین شاه برخورد کنی! وقتی یکی از معیارهای زیبایی اون زمان غبغب چند طبقه بوده میشه بقیش رو حدس زد!
یا اصلا امکان نداره دختر باشی مادربزرگ داشته باشی و یک روز صبح زورت نکرده باشه که یه نون سنگک رو برای صبحونه بخوری. بعد هم حتما به یه جا خیره شده و گفته :" دختر باس یه پر گوشت رو تنش باشه. چیه یه تیکه استخون. اون زمانا مادر شوهرا عروسو میبردن حموم نمره تا بپسندن. هرچی تپلو سفید تر قشنگتر..."
حالا و توی این برهه از زمان هم که همه جا میگن دختر باید توپر باشه
ولی با یه نگاه دقیقتر میشه فهمید که از زمان قاجار تا همین ساعت معیار زیبایی همونیه که بود و فقط لفظش تغییر کرده. زمان قاجار میگفتن چاق، زمان مامان بزرگ به چاق میگفتن یه پر گوشت و حالا میگن توپر! اما در کل همش یکیه! در کل تر هم اینکه معیار زیبایی شامل من یک نفر نمیشه و این استخون بیرون اومده پایین گردنم هم دلیل محکمیه برای این اصل.
اما همین دیروز فهمیدم که اسم این استخونو جدیدا گذاشتن ترقوه و حتی براش شعر و متن هم نوشتن.
حالا شایدم اسمش از قدیم همین بوده ولی خب میدونم تازگی ها مد شده چون با حرفا مادر بزرگم میشد فهمید که تو زمان اونا نه تنها مد نبوده ... که حتی عیبم بوده! فرقیم نمیکرد، چه میخواستن بگن ترقوه چه میخواستن بگن یه تیکه استخون، چیزی از زشت بودنش کم نمیکرده!
اما دیگه تغییر کرده و یه چیز مثل همون غبغب چند طبقه تو زمان قاجار یا خال لب تو زمان حافظ و سعدی شده!
اینارو همین دیروز فهمیدم که برام پیام اومد و یک بیت در وصف ترقوه بود. وقتی پرسیدم "ترقوه چیه" و جواب گرفتم "استخون پایین گردنت" جلو اینه رفتم و چند دقیقه به خودم نگاه کردم
همین چند وقت پیش بود که مادر بزرگ گفته بود استخونات زده بیروناا! یه بار دیگه پیام رو خوندم و دلم ضعف رفت و فک کردم چقدر خوب که برای یکبار هم که شده معیار زیبایی هرچند ناچیزو کم به سمت من متمایل شد
هرچند هیچ فایده ای نداره و زیر انواع مانتو و شال از دید همه پنهانه و صددرصد کسی هم تو خونه راه نمیره قربون صدقه ترقوه من بره!! اما خب... جلو اینه که میتونم ذوق کنمو هی خودم به خودم بگم : من به ترقوه ات ای دوست گرفتار شدم!
پ.ن: روزنوشت :)