مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

در خانه فقط من گیاهخوارم. معتقدم غذا باید بدون گوشت پخته شود.

مامان اما گیاهخوار نیست. داخل سوپ مرغ میریزد. بعد که آماده شد، مرغ ها را جدا میکند میبرد سر کوچه برای گربه ها...

بعد در جواب نگاه پرسشگر بابا که در پیدا کردن مرغ داخل سوپش ناکام مانده استدلال می آورد: خب ویتامینا و مزش در اومده تو غذا دیگه!!

و من معتقدم مامان تپلی، یک سبک و شاخه ی جدید گیاهخواری را کشف کرده، باید در اسرع وقت برویم ثبتش کنیم...


پ.ن: وقتی اینهمه جایگزین های خوشمزه و متنوع وجود داره... چرا باید جون موجودات زنده رو گرفت؟ با گیاهخواری میشه دنیا قشنگتری داشت:)

پ.ن: روزنوشت

گلنسا...
اسم شخصیت داستان جدیدم که در یک روستای تا حدودی محروم زندگی میکنه. بالاخره از شر زخم زبون های ننه و سردی های صاحبعلی (شوهرش) خلاصی پیدا کرده و بعد از پونزده سال دعا و نذر شش ماهیه که بارداره. شش ماه برای بچه ی داخل شکمش مادری کرده...
حالا من چجور باید به گلنسا بگم که حاملگیش کاذب بوده... و اون بچه ای که شش ماه مادریش رو کرده و شبا براش لالایی خونده از اول هم توی شکمش نبوده!!
دست و دلم به نوشتن آخر داستان نمیره!
دلم به حال گلنسا عجیب میسوزه
.
پ.ن: گلنسا، گلنسا، گلنسای بی چاره ی من، این داستان باید تموم بشه. اگه میشد حتما ادامش رو نمینوشتم یا حداقل اینجوری تمومش نمیکردم و میگذاشتم دخترت رو بدنیا بیاری و از اینکه پیش بینی ننه درباره پسر بودنش اشتباه بوده لذت ببری و ته دلت ذوق کنی! اما نمیتونم
گلنسای عزیزم...معذرت میخوام... امیدوارم درکم کنی
پ.ن: این پست برای قبله. پرونده گلنسا بیست روزی میشه که بسته شده. حالا شبا با بچه ی داخل شکم اشرف _دختر حاج رجب که تازگیا هووش شده_ حرف میزنه! وقتی یه داستان رو شروع میکنی، میشی خداوندگار شخصیت های داستان. میتونی عذابشون بدی، مرگ و زندگیشون دستته، میتونی نذر و نیازهاشونو قبول کنی و اجازه بدی مشکلشون حل بشه، یا براشون نشونه بفرستی که: ببخشیدا ولی به صلاحت نیست! حتی میتونی معجزه بفرستی یا شفاشون بدی! شخصیتا داستان توی تب و تابن، نذر و دعا و تلاش و سعی! اما خبر ندارن یک نفر رو از اول اوردی توی داستان تا ته داستان به فلاکت بکشونیش و یک نفر از اول اومده تا بشه قهرمان و ادم خوبه! مثه من که با بی رحمی تمام، سرنوشت گلنسارو سیاه کردم!

مثه گلنسا داستان ، که خیلی سعی کرد، چندین بار چله گری هم کرد، اما نمیدونست کلا فلسفه وجودیش اینه تا بچه دار نشه، تا مادری بچه ی هووش رو بکنه، تا من بتونم یه داستان خوب بنویسم!

و حالا... من، مثله یک خداوندگار ظالم، به تخت فرمانرواییم که همون صندلی روبرو کامپیوترمه تکیه زدم و به شخصیتای جدید داستان تازم فکر میکنم!

آخ از دست این منه بی رحم!!

.

یه روزایی این فکر که "پارسال همین موقع چه کاری انجام میدادی" دست از سرم برنمیداره!

این روزا دائم ذهنم بین پارسال و امسال در رفتو آمده!

پارسال این روزا همه چیز خراب شد. همه چیز بهم ریخت. اینسری از عشق و یه رابطه ی به ته رسیده حرف نمیزنم. از تمام چیزهایی که یه انسان تو زندگیش داره میگم، از تمام زندگی یه نفر حرف میزنم!

تقویمیش رو نمیدونم، پارسال همچین روزایی بود. پارسال پاییز، زمستونی شده بود. سرد بود! خیلی سرد... حتی تو پاییز برف هم اومد. و دقیقا همون شب برفی همه چیز بهم ریخت. به پارسال این موقع که فک میکنم فقط اشک و داد و لرزش بدنم از روی عصبانیت و شاید هم ترس، یادم میاد.

اتفاقاتی هستن که تمام زندگیت رو تحت شعاع خودشون قرار میدن. اتفاقایی که از بعد اونا فقط به شرطی زندگیت مثل قبل میشه که زمان به عقب برگرده!

یک سال گذشت و من هنوز دلیل این اتفاقات رو نمیدونم! و وقتی از خودم میپرسم: هی دختر! داری تاوان چیو پس میدی؟ هنوز هم جواب برای من یک بغض سنگینه: باورهام!

پارسال این موقع برای اولین بار توی زندگیم بی پناهی و ناامیدی رو تجربه کردم. و زمان زیادی طول کشید تا تونستم باهاش کنار بیام و دوباره سرپا بایستم. نزدیک یک سال!

پارسال این موقع به مرگ نزدیک بودم، و فک میکردم جون سالم بدر نمیبرم و این آخرشه! اما حالا یک سال گذشته و من دوباره شمشیر و سپرم رو برداشتم. دوباره محکم ایستادم مقابل کسایی که تلاش کردن تا برای باورام تلاش نکنم.

هیچوقت نمیشه فکر یک نفر رو ازش گرفت. هیچکس نمیتونه تو رو مجبور کنه به فیل سبز رنگ فکر نکنی! ذهن من آزاده. و تا روزی که مطمئن شم دیگه کسی برای باورهاش مثل من هزینه نمیده، میجنگم!!

برای باوراتون بجنگید!


پ.ن: ادمایی که چیزی برای از دست دادن ندارن دو دستن... کسایی که میخوان دنیا رو نجات بدن و کسایی که میخوان دنیارو نابود کنن. مهم نیست کدومو انتخاب میکنن این مهمه که هرکدوم رو انتخاب کنن، میتونن انجامش بدن!

پ.ن: چقدر دلم گرفته! فک نمیکردم یکسال طول بکشه اما طول کشید و نمیدونم تا چه زمانی ادامه داره! چقدر فکر اتفاقات پارسال کابوس این روزام شده. چقدر یاد زندگی خوبی که داشتم میوفتم که یکهو یک شبه خراب شد. که خرابش کردن! ومن چقدر زیاد باید سعی کنم تا بتونم همه چیز رو درست کنم. گاهی احساس میکنم بیشتر از توان و زور من، تلاش لازم داره... چقدر دلم گرفته!

در بند... !

شد 336 روز!

چیزی نمونده تا یک سال بشه. یک سال تاوان پس دادن فقط برای باورهام!

من هنوز زندم، و هنوز امیدوار... من هنوز دارم میجنگم.

اما بهترین روزهای عمرم... چیزی نمونده تا یک سال بشه، باید اولین سالگرد حبس رو جشن بگیرم؟؟؟

باید سالگرد تمام درد و رنجم، تمام روزهایی که حسرتش به دلم موند رو جشن بگیرم؟

تبریک میگم به تمام کسایی که ارزوشون دیدن این روزای من بود!! تبریک میگم به تمام اونایی که تلاش کردن تا من برای باورهام تلاش نکنم...


پ.ن: دیگه نفس کشیدن هم سخت شده... سخت! کسی نمیتونه بفهمه!

پ.ن: اندکی صبر... سحر نزدیک است

پ.ن: درد نوشت

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده!
از زمانی که احساس کردم ناخن هایم ضعیف شده هرشب به انها کمی روغن زیتون میزنم، گاهی هم روغن بادام تلخ، در روز چندبار دستهایم را بو میکنم و هربار احساس مادربزرگ بودن بهم دست مدهد

این روزها تمام رویاها و خواب هایم غرق در بوی زیتون شده و من امیدوارم که تو بوی زیتون را دوست داشته باشی!
اقای نیمه گمشده ی عزیزم... کاش میشد بدانم مشترکاتمان چیست. مثلا تو هم وقتی دلت بگیرد اشپزی میکنی؟ تو هم به خودت سختی میدهی گیاه خواری کنی تا جان موجودات کمتری گرفته شود؟ یا مثلا چه رنگ لباس هایی می پوشی. تو هم فکر میکنی شب ها برای خوابیدن زیادی قشنگند؟ یا شب ها تختت را به یک گربه ی چاق و تنبل سیاه رنگ میبخشی و صدای خرخرش را گوش میکنی؟ این چیزها شاید خیلی بنظر مهم نیاید. اما برای من اهمیت دارند. راستی...
تو هم حرفهایت می ماند سر دلت و هرزمان به حد انفجار درونی رسیدی، تمامشان را در قالب کلمات به بیرون تف میکنی؟ تو هم هر از گاه مینویسی؟
اقای گمشده ی دوست داشتنی... تو هم هر زمان که نیاز به دل گرمی داری؛ هر زمان که احساس تنهایی و ضعف می کنی، هر زمان که احساس میکنی مانند مخلوق فرانکشتاین در تمام دنیا تک و تنهایی و روی این کره خاکی بی کس و کارترین موجود زنده ای؛ هرزمان که هیچ پشت و پناهی را نمیبینی و باید بتوانی؛ هر زمان که همه بسیج میشوند تا بگویند نمیتوانی و جلویت را بگیرند و اتفاقا دارند موفق هم میشوند؛ هرزمان که زمین و زمان شرط بست تا زانوهایت را زیر بار مشکلات خم کند؛ هرزمان که احساس کردی اسیر افکار پوسیده و فسیل شده ی اطرافیانی و احساساتت انقدر برای این ادم های بی روح بزرگ است که کسی حرفهایت را نمیفهمد. یا اصلا هرزمان که از فرط شادی بغض گلویت را چنگ میزد، هرزمان از ته دل با صدای بلند خندیدی، هر زمان انقدر غرق در خوشبختی و شادی بودی که بزرگترین مشکلات به نظرت کوچک امدند و به خاطرات گذشته زبان درازی کردی؛ هر زمان که احساس کردی دیگر به هیچ چیز نیاز نداری و انقدر به این زندگی علاقمند بودی که ارزویت فقط و فقط در سلامتی و طول عمر خلاصه میشد، در تمام این لحظات، تو هم برای من مینویسی و حرفهای قلمبه شده ات را با من در میان میگذاری؟ تو هم تنها مرهم زندگیت خیال من است؟ 
اقای گمشده.. کاش میشد جواب سوال هایم را میگرفتم...
کاش تو هم از روزهایی که نیستم برایم بنویسی!
انوقت می توانستم قول بدهم تمامش را یک روزی بخوانم، و پا به پای روزهایی که کنارت نبودم، خوشی ها و غم هایت را زندگی کنم.


پ.ن: از لیلی... به دوست خیالی عزیزم:)

این که مانند تمام دختر ها و زن هایی که میشناسم با دیدن عکس بچه ها قربان صدقشان نمیروم

این که وقتی یک بچه میبینم قند در دلم اب نمیشود و ذوق مرگ نمیشوم... و یا بچه ای که پشت چراغ قرمز های خیابان به پنجره چسبیده هیچ احساسی را در وجودم ایجاد نمیکند تا برایش انواع و اقسام شکلک را دربیاورم و یا سوژه عکاسی با موبایل قرارش بدهم...

اینکه مانند تمام دخترها و زن هایی که میشناسم ارزو و حسرت مادر شدن ندارم. و برایم بیشتر شبیه یک کابوس وحشتناک می ماند! اینکه احساس خفگی میکنم از دیدن تمام زن هایی که در وبلاگ ها و صفحات شخصی فقط از کودکشان نوشتند و گاهی از مادر شوهر و شام فلان مهمانی در فلان روز! و از نوشته ها این برداشت میشود که ان موجود تمام زندگیشان است و دیگر هیچ چیز مهم نیست! و احساس ترحم بهم دست میدهد که عکس پروفایلشان از عکس طبیعت و گل و یا از عکس شوهرشان تبدیل شده به عکس بچه ای که میخواهند او را به تمام ارزوهایی که خودشان داشتند و به آن نرسیدند، برسانند!

اینکه مانند تمام دختر ها و زن هایی که میشناسم، تمام حسرت و دلیل زنده بودنم، مادر شدن نیست و نخواهد بود...

یک نوع بیماری نباشد؟ خطرناک نیست یعنی؟ نباید بروم دکتر؟


پ.ن: توی بعضی شرایط و فرهنگ ها، بچه دار شدن خیانت به بشریت و حتی به خود اون بچست

پ.ن: روزنوشت

و عشق میتواند مثل یک فنجان شکلات داغ در یک روز برفی باشد

یا یک نخ سیگار وسط یک روز سخت...

یعنی وجودش حیاتی نیست، میتواند نباشد و نبودش هم فاجعه نیست!

اما حس خوشایندیست که دلت را گرم، سختترین روزها را قابل تحمل و زندگی را شیرین میکند!

آخ که اگر باشد...


پ.ن: از همینطوری نوشت ها :)

این روزها ذهنم خالی شده. احساس میکنم چیزی نمیدانم. برای همین شروع کردم جزوه هایی را که یک روز نوشته بودم، از نو میخوانم. و گاهی روی بعضی قسمتها گیر می کنم
صحنه یعنی زمان و مکانی که داستان در آن جریان دارد
در داستان نویسی بعضی مکان ها و زمان ها آشکارا سخن میگویند. به زبان ساده تر، اتفاق در ذهن نویسنده را میطلبند
مثلا شب های بارانی جان میدهند برای قتل و هیجان، و واقعا برای زندگی اشباح و ارواح کجا بهتر از یک خانه قدیمی و متروک میتواند باشد؟
مثلا یک نیمکت خالی، در زیر درخت های خیابانی خلوت که از برگ های پاییزی نارنجی پوش شده، جان میداد برای رفتن تو

داستان نویس باید حواسش به زمان و مکان باشد. اگر قرار است هوا گرم باشد و افتاب سوزان، حتما دلیلی دارد. و باید شخصیت ها و پوشش و همه چیز را با توجه به هوای گرم و سوزان تنظیم و هماهنگ کند
مثلا آن سوز سرمای آن روز که باعث شده بود انگشتهایت سرد باشد، سردتر از همیشه. باعث شده بود من شالگردنم را تا روی بینی بالا بکشم و تو یقه کتت را بالا بدهی و نوک بینیت قرمز شود. باعث شده بود هر نفست بخاری شود حائل میان من و تو . که احساس کنم این چند قدم چقدر زیاد است، چقدر دور از همیم

مردم می گویند بعد از شنیدن صدای کلاغ، یک اتفاق بد می افتد. اصلا صدای کلاغ هم از ان هاست که وقتی در داستان و فیلم استفاده میشود که خبر از اتفاق بد بدهد. جان میدهد برای خبر های شوم. ان روز هم یک کلاغ نمیدانم از کجا پیدایش شد. هرگز در ان خیابان کلاغی ندیده بودم.اما آمد، و بعد از چند قار قار انگار رسالتی که بر دوشش بود را به پایان رسانده، از روی شاخه لخت درخت، پر زد و رفت. شاخه ای که رویش نشسته بود تکانی خورد و از معدود برگ های روی درخت یک برگ دیگر تاب نیاورد و از درخت کنده شد. اما قبل از اینکه روی زمین بیوفتد با یک باد سوزناک به همان سمتی رفت که کلاغ پریده بود. هردو نگاهمان را برگردانده بودیم به ان سمت. شاید از صدای کلاغ ترس برمان داشته بود. اینجور زمان ها در فیلم موسیقی شروع میشود. اما ما موسیقی نداشتیم. قبل از خداحافظی تو، باید موسیقی به نقطه اوج خودش میرسید. یک موسیقی از انها که ته دلت را خالی میکند. و اوج میگیرد. از همان ها که مانند ثانیه شمار نزدیک شدن حادثه ی شوم را اعلام میکند و بعد از ان حادثه دقیقا در اوج، یکهو خفه میشود. و چیزی نمیشنوی، جز صدای باد... چیزی نمیبینی، جز تصویر تاری از ادمی که دور میشود
تمام این ها رفتنت را میطلبید. از جزییات که بگذریم، این صحنه رفتنت بود. همه چیز دقیق، انگار نوشته ی نویسنده ای بود که برای کارگاه داستان نویسی و بحث صحنه پردازی تمرینش را مینویسد و میخواهد سنگ تمام بگذارد تا به استاد بگوید درس را چقدر خوب فهمیده. برایش مهم نیست شخصیت ها اواره میشوند. شخصیت ها سرگردانند. فقط میخواهد یک صحنه را نمایش دهد. فقط صحنه برایش مهم است
یک سری زمان ها را در داستان نویسی میگویند زمان احساسی. یعنی مثلا از همان روز که دست هایت را به بهانه سرما فرو کردی در جیبت و بین برگهای نارنجی خیابان که باد بی قرارشان کرده بود گم شدی. از همان روز که من انجا ایستادم و صدای گریه ام در شالگردنی که محکم دور دهانم را گرفته بود خفه شد، زمان ایستاد. یک ساعت، شد یک سال
زمان احساسی یعنی انگار تمام خاطرات خوبمان یک روز اتفاق افتادند و خیلی زود تمام شدند، در یک لحظه. یک آن
زمان احساسی یعنی یک عمر گذشته اما صبح نمیشود... تمام نمیشود. مانند پنیر پیتزاهای مخصوص البیک، کش می آیند... یعنی چرا این شب لعنتی تمام نمی شود؟

پ.ن: از همینطوری نوشت ها

احتمالا در تمام عکسهایش لبخند گرم و مهربانی به لب دارد. سنش هم که کمی بالاتر رفت به جای بین پیشانی، روی گونه و کنار لبش، جای خط لبخندش می ماند. از این اتو کشیده ها که ازادی خودشان را میگیرند تا همیشه مرتب باشند هم نیست. شب ها با موهایی که فقط یک دست کشیده تا مرتب شوند، دمپایی ابری هایش را پا میکند تا باهم برای گربه ها غذا ببریم. احتمالا روی تمام گربه ها و سگ های اطراف هم اسم بگذاریم و هر شب به این بهانه هم که شده زیر نور ماه پیاده روی کنیم و حرف هایی که خیلی مهم نیستند بزنیم.
احتمالا سعدی و خیام میخواند و یا حتی خودش هم شعر می نویسد. شاید پیانو بزند شاید هم مانند من فقط گوش دادن به صدای اهسته پیانو را دوست داشته باشد. دلش که بگیرد اشک میریزد و تا خرخره در غرور فرونرفته! شب ها رویای دنیای بدون مرز و جنگ میبیند، یک روزی هم اگر جنگ شود نمیرود صف اول بایستد. نه برای بی غیرتی، نه برای ترس، مرد جنگ نیست. نمیتواند کسی را بکشد. حتی اگر به ادم بد های قصه و شخصیت های سیاه داستان هم زخمی بزند، شب ها نه خوابش میبرد، نه خوابم میبرد! همان که با خودکارش یک تنه به جنگ تمام دنیا می رود کافیست...
حالا شاید کسانی که کلمه غیرت را زیادی بزرگ و تحریف کردند، به این مردی که علایقش را به زن ها تحمیل نمیکند،  اهل دعوا نیست و جنگ نمیرود و اشک میریزد، برچسب سیب زمینی بزنند!
اما چه ایرادی دارد؟ من که همیشه سیب زمینی دوست داشتم. اخر هم عاشق یکی از همین سیب زمینی های پر از احساس میشوم... :)
.
پ.ن: توی یه کانال دیدم نوشته بود اخر عاشق چه مردی میشوم... گفتم منم بنویسم! شما هم بنویسید. جالبه :)
پ.ن: روز نوشت

میگوید: تو چه میفهمی از بی پولی! یک روزهایی حتی پول سیگار آن روزم را هم نداشتم!
در جوابش فقط لبخند میزنم
حق دارد... من چه میفهمم از بی پول شدن! این چیزها را فقط مردها میفهمند.
نمیدانم چرا مردها فکر میکنند فقط آنها هستند که از سن کم دستشان میرود توی جیب خودشان و عارشان می آید از پدرشان پول تو جیبی بگیرند! یا فکر میکنند مشکل مالی فقط برای خودشان پیش می آید. انگار نمیشود یک دختر هم یک روز آنقدر هشتش گرو نهش شود که پول کرایه تاکسیش را هم نداشته باشد.
همین خود من که از بی پولی چیزی نمیفهمم... پارسال از ملاصدرا تا مترو میرداماد را پیاده رفتم.
و تمام راه را دعا کردم بلیط دوسفره مترو را فقط یکبار استفاده کرده باشم.

پ.ن: حق دارد، من چه میفهمم...
پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که  خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده

کسی چه میداند این وبلاگ شروع به کار کرده تا تو شاید یک روز که خسته روی صندلی ولو شدی و از سر بی حوصلگی گشتی در اینترنت زدی به این وبلاگ برسی و خیالپردازی های دختر جوانی را بخوانی. و این نامه ها را از پشت یک مانیتور نمیدانم چند اینچی و نمیدانم چه مارکی در نمیدانم کدام شهرو کشور دریافت کنی

کسی چه میفهمد در این روزها چقدر نیاز به امید دارم. در این روزها که همه آدمهایی که میشناسم تبدیل شدند به کاراکتر "گلام" در کارتون سفرهای گالیور، و همشان میدانند که من نمیتوانم... میدانند که من به جایی نمیرسم... هیچ از پیش نمیبرم! میدانند...

کسی چه میفهمد این روزها که شمشیر و سپر برداشتم و مانند شخصیت های اصلی فیلم ها خستگی ناپذیر بنظر میرسم، چقدر خستم!

کسی چه میفهمد من چقدر نیاز دارم باشی و بدانم یک نفر، فقط یک نفر، در این دنیا هست که به توانایی هایم ایمان داشته باشد.

کسی چه میفهمد...

آقای گمشده ی عزیزم! من اینبار به قول آن مثل قدیمی، لقمه بزرگتر از دهان برداشتم. که شاید فقط یک درصد شانس با من یار باشد و بشود! و وای که اگر نشود...

این روزها عجیب نگرانم که نشود و با این شکست، ناامید از رسیدن به هدف، در آخر تسلیم به "گلام" ها شوم. و هدفم به دست فراموشی سپرده شود.

نیمه گمشده ی دوست داشتنی من، میشود این روزها به آسمان شب و ماه نگاه کنی، و زیر لب زمزمه کنی که به من ایمان داری؟

بگو! من احساسش میکنم...

مطمئنم که احساسش میکنم!


پ.ن: از لیلی سرسخت... به عزیزترین نیمه گمشده!

از امکانات جدید اینستاگرام، گزینه استوری ست. قبل از این امکان استوری، آهسته و پاورچین پاورچین میرفتی تمام پست هایش را چک می کردی، کامنت ها را می خواندی و چند دقیقه و ساعت به تصویر خیره می ماندی. تمام حواست را هم جمع میکردی تا یکوقت اشتباهی دستت نلغزد و تصویر لایک بخورد. زمان زیادیست که تمام سهمت از آن آدم، خلاصه شده در همین پروفایل مجازی و چند عکس و کپشن!

اما حالا در استوری که تصویر و فیلم میگذارد عکس پروفایلش بالای صفحه  ظاهر میشود با یک دایره دورش که برایت چشمک میزند. نمیتوانی بازش نکنی. تصویر را هم که نگاه کنی، چه بخواهی و چه نخواهی، اسمت میرود در قسمت ویو یا نمایش ها که: آهای فلانی، همان کسک آمد این استوری را دید ها! آهای فلانی، این بنده خدا بعد این همه مدت هنوز چکت میکند ها! لاکردار دست آدم را رو میکند... آبرو نمیگذارد بماند!

قسمت بد ماجرا آنجاست که استوری امکان کامنت ندارد. نمیتوانی کامنت ها را چک کنی. هرکس نظری نوشت، حرفی زد، برایش در دایرکت ارسال میشود. گفتگوهایی که دیگر نمیتوانی بخوانی و چک کنی و چیزی دستگیرت شود.
قسمت بدترش هم اینجاست که استوری میگذاری و هرچقدر نگاه میکنی اسمش را در قسمت نمایش ها نمیبینی و...
و تمام این ها تا بیست و چهار ساعت بعد پاک میشوند. تمام میشوند

پ.ن: روزنوشت

فرقی نمی کند دین و آیینت چه باشد و یا اصلا آتئیست باشی و به ماورا و روح و این حرف ها بی معتقد...

شامپو که میزنی، حمام پر از ارواح خبیثه می شود!

باید حتما با آن سرو صورت کفی یک چشمت را باز کنی تا یکوقت تو را نخورند... و تا عمق جانت بسوزد!


پ.ن: وقتی صدای آواز خوندن کسی که تو حمومه میره بالا و اوج میگیره! یعنی دقیقا به مرحله ای رسیده که چشماشو بسته و شامپو به سرش زده و....!

پ.ن: روز نوشت :)

از لیلی... به اهالی فضای مجازی!
میشود لطفا اینجا قربان صدقمان نروید؟
میشود عشقمو عزیزم و فدایت شوم کمی کمتر بگویید اما در دنیای واقعی کمی بیشتر لبخند خرجمان کنید؟ یا مثلا برای نشستن روی صندلی مترو، هولمان ندهید تا زیر دستو پا له شویم؟ یا حداقل در جواب لبخندمان با قیافه عنق سرتان را به سمت شیشه ی اتوبوس برنگردانید!؟
همین تلاقی های نگاه و لبخندها، گاهی میشوند باب آشنایی! گاهی میشوند بفرمایید ادامس و شکلات، میشوند عه چه لاک قشنگی و چه رژ خوشرنگی و منم دانشجو هستم! گاهی میشوند یک دوستیه قوی و محکم!
شاید همین خانوم داخل مترو که امروز در جواب لبخندم ادامسش را باد کرد و با ابروی بالا انداخته سرش را کرد توی گوشی و محلم نداد، همان لحظه داخل اینستا برای من یک قلب قرمز کامنت گذاشته و نوشته باشد "عالی بود عزیز دلم" !
از بحث دور نشویم، تمام اینها به کنار... .
اقایون و خانوم های دوست مجازی، میشود لطفا به جای این قربان صدقه های مجازی یک لبخند واقعی نثارمان کنید؟  به جای این محبت های مجازی، میشود لطفا کمی بیشتر، واقعی دوستمان داشته باشید؟
.
پ.ن: اگه ده تا حس بد تو دنیا وجود داشته باشه یکیش حتما اینه که توی یه نگاه به ادمی که نمیشناسی لبخند بزنی و جوابی نگیری! مثل اینه سلام بدی و دستتو دراز کنی اما بهت دست ندن!
پ.ن: توی تلاقی های نگاه ، لبخند بزنید... لطفا.