مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده

کسی چه میداند این وبلاگ شروع به کار کرده تا تو شاید یک روز که خسته روی صندلی ولو شدی و از سر بی حوصلگی گشتی در اینترنت زدی به این وبلاگ برسی و خیالپردازی های دختر جوانی را بخوانی. و این نامه ها را از پشت یک مانیتور نمیدانم چند اینچی و نمیدانم چه مارکی در نمیدانم کدام شهرو کشور دریافت کنی

کسی چه میفهمد در این روزها چقدر نیاز به امید دارم. در این روزها که همه آدمهایی که میشناسم تبدیل شدند به کاراکتر "گلام" در کارتون سفرهای گالیور، و همشان میدانند که من نمیتوانم... میدانند که من به جایی نمیرسم... هیچ از پیش نمیبرم! میدانند...

کسی چه میفهمد این روزها که شمشیر و سپر برداشتم و مانند شخصیت های اصلی فیلم ها خستگی ناپذیر بنظر میرسم، چقدر خستم!

کسی چه میفهمد من چقدر نیاز دارم باشی و بدانم یک نفر، فقط یک نفر، در این دنیا هست که به توانایی هایم ایمان داشته باشد.

کسی چه میفهمد...

آقای گمشده ی عزیزم! من اینبار به قول آن مثل قدیمی، لقمه بزرگتر از دهان برداشتم. که شاید فقط یک درصد شانس با من یار باشد و بشود! و وای که اگر نشود...

این روزها عجیب نگرانم که نشود و با این شکست، ناامید از رسیدن به هدف، در آخر تسلیم به "گلام" ها شوم. و هدفم به دست فراموشی سپرده شود.

نیمه گمشده ی دوست داشتنی من، میشود این روزها به آسمان شب و ماه نگاه کنی، و زیر لب زمزمه کنی که به من ایمان داری؟

بگو! من احساسش میکنم...

مطمئنم که احساسش میکنم!


پ.ن: از لیلی سرسخت... به عزیزترین نیمه گمشده!

  • لیلی رضایی

روزنوشت