مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

از لیلی... به اهالی فضای مجازی!
میشود لطفا اینجا قربان صدقمان نروید؟
میشود عشقمو عزیزم و فدایت شوم کمی کمتر بگویید اما در دنیای واقعی کمی بیشتر لبخند خرجمان کنید؟ یا مثلا برای نشستن روی صندلی مترو، هولمان ندهید تا زیر دستو پا له شویم؟ یا حداقل در جواب لبخندمان با قیافه عنق سرتان را به سمت شیشه ی اتوبوس برنگردانید!؟
همین تلاقی های نگاه و لبخندها، گاهی میشوند باب آشنایی! گاهی میشوند بفرمایید ادامس و شکلات، میشوند عه چه لاک قشنگی و چه رژ خوشرنگی و منم دانشجو هستم! گاهی میشوند یک دوستیه قوی و محکم!
شاید همین خانوم داخل مترو که امروز در جواب لبخندم ادامسش را باد کرد و با ابروی بالا انداخته سرش را کرد توی گوشی و محلم نداد، همان لحظه داخل اینستا برای من یک قلب قرمز کامنت گذاشته و نوشته باشد "عالی بود عزیز دلم" !
از بحث دور نشویم، تمام اینها به کنار... .
اقایون و خانوم های دوست مجازی، میشود لطفا به جای این قربان صدقه های مجازی یک لبخند واقعی نثارمان کنید؟  به جای این محبت های مجازی، میشود لطفا کمی بیشتر، واقعی دوستمان داشته باشید؟
.
پ.ن: اگه ده تا حس بد تو دنیا وجود داشته باشه یکیش حتما اینه که توی یه نگاه به ادمی که نمیشناسی لبخند بزنی و جوابی نگیری! مثل اینه سلام بدی و دستتو دراز کنی اما بهت دست ندن!
پ.ن: توی تلاقی های نگاه ، لبخند بزنید... لطفا.

خوبم.

هر انسانی برای جلوگیری از انفجار درونی راهی دارد. یک نفر قدم میزند. دیگری در خلوت اشک میریزد و یا دقو دلیش را سر کسی خالی میکند. یک نفر هم دست به قلم میشود. اما من که دلم می گیرد، دست به کفگیر و ملاقه میشوم و شروع به اشپزی میکنم.

یا صدای اهنگ را زیاد میکنم و ریتمیک کارم را میکنم. یا خودم شروع میکنم اواز خواندن! اصلا هم برایم مهم نیست صدایم شبیه فلان خواننده ی محبوب، دلنشین و روح نواز باشد، یا مو را به تن گربه های خیابان سیخ کند و گوشخراش یا عامیانه ترش تو مخی باشد! هوس خواندن که کنم میزنم زیر اواز! در حمام و توالت و گاهی که احساس خوش صداتر بودن بکنم حین اشپزی!

آنهم چه اهنگی:

تو که ماه بلند اسمونی.. منم ستاره میشم دورت و میگیرم! تو که ستاره میشی دورمو میگیری منم... !

اشپزی هم که تمام میشود. دیگر حالم خوب شده. انقدر خوب که میتوانم بیایم همین حرفهای کم اهمیت را در وبلاگم بنویسم:)


پ.ن: خیلی خیلی روزنوشت

کی و کجا؟

در داستان نویسی یک نکته ای هست که میگوید باید بدانی داستان را کجا تمام کنی و دیگر ادامه ندهی!
بعد از حل ماجرا، به جای خواننده نتیجه گیری نکنی و توضیح ندهی! زیادی کشش ندهی، سریع تمامش کنی؛ اما نه انقدر تند و سریع که خواننده گیج شود و یک پا در هوا بماند.
خلاصه باید بدانی کجا و کی دیگر ننویسی و نقطه آخر را بگذاری. یا بهتر و عامیانه ترش، چه زمانی خفه شوی و بروی پی کارت!
من این نکته را هنوز نتوانستم خوب یاد بگیرم.
نه در داستان نویسی..
نه در روابطم با ادمهای اطراف!


پ.ن: روزنوشت

خسته به خانه رسیدم . مامان با چادر گل گلیش نماز میخواند. به ساعت نگاه کردم. نه شب بود. دلم ضعف میرفت. پس دیگر خاله نمیرسید که بیاید خانه ی ما. از صبح که تلفن کرده بود شاید برای شام بیایم، تا همین چند دقیقه پیش دعا دعا میکردم شایدش نگیرد و نیاید. انقدر خسته بودم که حوصله مهمان نداشتم.
شالم را از سرم باز کردم و بلند گفتم: خاله نیومد؟
مامان رفت رکوع...
دوباره گفتم: بهتر. اصلا حوصلشو نداشتم.
مامان رفت سجده...
رفتم سمت سرویس بهداشتی تا آبی به دست و صورتم بزنم.
مامان همانطور که دستهای خیسش را تکان میداد از توالت امد بیرون!
اوه خدای من...


پ.ن: روزنوشت

در کشور کره جنوبی یک قانون وجود دارد که اگر کسی خواب است نباید او را بیدار کنی! چون خواب را مقدس میدانند.
و من حتم دارم اگر در کره جنوبی متولد میشدم، گونه ی جدیدی از انسان کشف میشد که تمام زمستان، زیر یک پتوی گرم و نرم، به خواب زمستانی فرومیرفت...


پ.ن: روزنوشت

امروز وبلاگ دختر سی و پنج ساله ای را دیدم که با شرایط بحرانی خانواده که نمیدانستم چه شرایطیست و معلولیت جسمی که نمیدانستم منظورش چیست و فقط در نوشته ها به آن اشاره کرده بود و با تمام بی اعتماد بنفسی که در نوشته ها مشخص بود، آرزو داشت عاشق شود و کسی پیدا شود تا باهم بخندند و حرف بزنندو باهم....!
دقیقا آخرین کلمه جمله اش "باهم..." بود. میدانم که چه خیالاتی را در آن سه نقطه جای داده و چه رویاهایی در سر دارد!
اواسط پست هم نوشته بود از اینکه در این سن و سال و با این وضعیت بحرانی خانواده این آرزو را دارد شرمسار است
میخواهم به آن خانوم سی و پنج ساله با شرایط خاص که هرگز این پست را نخواهد خواند بگویم شرمسار نباش... عشق که خجالت ندارد!
مهم نیست با هر مشکل و شرایط و سن و سال که باشی؛ مهم نیست شرایط خانواده یا شرایط جسمیت تا چه حد بحرانی باشد، عشق چیزی نیست که بین اینها گم شود... فراموش بشود و از یاد برود!
اتفاقا بین مشکلات نبودش بیشتر و بیشتر هم حس میشود. اصلا چه کسی میتواند به عشق بی اعتنا باشد و حتی در بدترین وضعیت ممکن، دنبالش نگردد؟
خانم سی و پنج ساله با چهره ای عادی که حتی اسمت را هم نمیدانم و چهره ات را هرگز ندیده ام...
از صمیم قلب آرزو میکنم که زندگیت پر از عشق شود. همانطور که آرزو داری...


پ.ن: از لیلی... به خانم سی و پنج ساله بی نام و نشان!

و خاصیت عشق اینست که آدم را ترسو و خرافاتی میکند.

مثلا هرروز از سر چهارراه فال حافظ میخری؛ بعد از قهوه زل میزنی ته فنجانت و از خودت تعبیر میکنی؛ طالع بینی های ماه های تولد را در اینترنت جستجو میکنی و خط به خطش را میخوانی؛ برای اطمینان بیشتر عطر و ادکلن هدیه نمیدهی یا هرروز برایش اسپند دود میکنی...

یکهو به شانس و سرنوشت و قسمت معتقد میشوی؛ یا میترسی جایی از او تعریف کنی و چشمش بزنند...

اصلا میترسی از او بنویسی و خدایی نکرده کسی ندیده عاشقش بشود!


پ.ن: :)

می خواهم مانند جوان های سال های هشتاد و خورده ای، وبلاگ نویسی کنم...