مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

از لیلی... به اقای نیمه گمشده ی عزیز

شنیدم قدیمتر ها به این شهر " طاهران " میگفتند.

طاهران شهری پاک و تمیز، زیبا و دلنشین، با درخت هایی سر به اسمان بلند کرده و رودخانه های روان و اسمانی پر از ستاره بود

طاهران، همان شهر ییلاق ها، کوچه باغ ها، چنارهای سبز و سرو های بلند، همان شهر مملو از عطر یاس و صدای رود و پرندگان، دیگر نفس نمیکشد.

حالا این شهر را با اسم تهران میشناسیم، شهر، همان شهر است اما دیگر همه چیز تغییر کرده، دیگر خبری از صدای پرنده ها نیست، پر شده از صدای بوق، الودگی هوا، ترافیک، هرج و مرج، پیاده رو های شلوغ، ساختمان های سر به فلک کشیده، سرو صدا، ادم های خسته و ناامید، شتاب و عجله، ماشین های مختلف و دود و هیاهو، دیگر برای تهران، رمقی نمانده.

دیگر الودگی فقط مختص سرما و زمستان نمیشود، اپیدمی شده و تمام فصل و ماه ها را درگیر کرده.

تهران، این شهر زیبا، حالا از اینهمه ناپاکی و الودگی، نفس نفس میزند.

لطفا یکی به گوش مسئولین برساند، اقای مدیر و مسئول!

اینجا، تهران دارد نفس های اخرش را میکشد، تهران دارد خفه میشود، تهران دیگر توان سرپا ایستادن ندارد.

تهران نفس هایش به شماره افتاده... تهران دارد جان میدهد

لطفا یکی به گوش اقای نیمه گمشده برساند که...

من چقدر تهرانم...

تو چقدر هوای پاکی!

اقای نیمه گمشده عزیز، تهران دیگر توان قدم برداشتن ندارد! تهران خستست! تهران درماندست.

.

پ.ن: به تو نیاز دارم، مثل تهران به هوای پاک!

نمیخواهم کتابی بخرم. از اولش هم نمیخواستم.

 فقط دلم خواسته بی دلیل و بی هدف در کوچه ها و خیابان ها قدم بزنم. فقط بعد از نیم ساعت یک دفعه به سرم زده بروم نزدیکترین کتاب فروشی و بگویم خیلی فوری یک دیوان حافظ لازم دارم. بعد همانجا دیوان را باز کنم، ورق بزنم، با حافظ مشورت کنم!

حافظ هم با عقلش مشورت کندو جواب دهد: "مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش

ساقیا می ده به قول مستشار موتمن"

بعد یک ربع زل زدن به همان یک صفحه، کتاب را ببندم و به فروشنده پس بدهم و بیایم بیرون از نو سنگفرش پیاده رو ها را گز کنم...

راستی چرا نمیشود به این فروشنده ها که میپرسند:" کمک لازم دارین؟"

جواب داد که بله... بله من کمک لازم دارم!! میشود لطفا تنگ در اغوشم بگیری و هیچ چیز هم نپرسی!!؟؟

پ.ن:  روز نوشت

به قول گابریل گارسیا مارکز: "زندگی همان چیزیست که در خاطرمان می ماند تا بعدها بیادش بیاوریم و روایتش کنیم"

و من میشوم همان پیرمردی که روی تخت آسایشگاه دراز میکشد، اخبار سال پنجاه و شش را از رادیو خرابش دنبال میکند، سیگار بهمن میکشد و از یک روز قبل از رفتن تو چیزی را به یاد نمی اورد...

و در اخر، مانند همان پیرمرد، روی همان تخت، هنگامی که وقایع جدید سال پنجاه و شش را برایت تعریف میکنم و تو برایم چای میریزی... نمام میشوم! تمام...


پ.ن: پیر شدن کابوسه!

پ.ن: روز نوشت

ما همینیم!

ما همینیم... موجودی به اسم انسان!

یک سری ها اصلا هیچوقت از جامون بلند نمیشیم که یه روز زمین بخوریم. هیچوقت شروع نمیکنیم که یه روز شکست بخوریم اما چشم دیدن کسایی رو که از جاشون بلند شدن نداریم

ما عادت داریم... چشم دیدن یه نفر که به ارزوی قلبیش نزدیک شده، یک نفر که از درون حس خوشبختی میکنه، یک نفر که از درون شاده رو نداریم!

اصلا دیدن ادم هایی که خوشحال و یا زیادی محکم هستن ضعیف بودنمون رو بهمون یاداوری میکنه

بسیج میشویم دست به دست هم میدیم و سر راهش سنگ میندازیم! شروع میکنیم حسادت کردنو تهمت زدن. بدی هاش رو درشت میکنیم و خوبی هاش رو نمیبینیم. کاری میکنیم که به خاک سیاه بشینه. وقتی که به اندازه کافی از خواسته هاش دور شد، و بیچاره و سرگردون موند خیالمون راحت میشه که حالا مثل خودمونه. حالمون خوب میشه چون دیگه کسی از ما شادتر نیست تا غم هامون رو یادمون بندازه!

حالا حتی گاهی کمکش میکنیم و دستش رو میگیریم و با ترحم بهش محبت میکنیم. اصلا عادتمون شده ادما موفق رو بچزونیم و فقط به کسایی محبت کنیم که شکست خوردن و قابل ترحم!

بعد انگار نه انگار که خودمون پامونو گذاشتیم جلوش تا زمین بخوره، ژست ادما مهربونو میگیرم و انتظار داریم همیشه قدردان محبت هامون باشه. انتظار داریم باور کنه وقتی میگیم دلسوز و نگرانشیم!

میدونی مثل اینه که بهت بگن بین یک تا نه یه عدد تازه کشف شده یا بین روز شنبه و یک شنبه یک روز جدید پیدا کردن یا مثلا الان که صبه شبه! بعد انتظار داشته باشن که باور کنی!

خنده داره نه؟

خنده داره....


پ.ن: درهم برهم نوشت. صرفا جهت جلوگیری از انفجار درونی!!

شاید عشق یعنی کسی بدون دلیل، متفاوت با تمام دنیا و گرمای مطبوعی زیر پوستت، حتی در زمستان و سرما و چهره ای بدون داشتن هیچ کدام از معیار های زیبایی، زیبا... و عشق شاید همین باشد، کششی که نمیدانی از کجا و چرا...

وقتی یک داستان را به اخر میرسانی، تازه قسمت سخت ماجرا شروع میشود. برمیگردی اول داستان و تمام ان سیصد چهارصد صفحه را میخوانی. چشم میگردانی دنبال فاصله و نیم فاصله و فعل معلوم و مجهول و...، علامت ها را درست میکنی، جمله بندی هارا مرتب میکنی، یک سری جملات اضافی که به کاری نمی ایند را با بی رحمی تمام رویشان قلم میگیری و حذف میکنی.

چند هفته که گذشت. از حال و هوای داستان که بیرون آمدی، دوباره میروی از اولین صفحه، تمام ان سیصد چهارصد صفحه را میخوانی.

بعد یک روز که شادتر بودی دوباره تمامش را مرور میکنی

بعد یک روز که احساس بدبختی میکردی دوباره...

خلاصه با احساسات در لحظه ی متفاوت، چندین بار داستان را بازخوانی میکنی. اصلا انقدر داستان برایت تکرار میشود که دیگر حالت را بهم میزند!

اسم اینکار میشود ویرایش نهایی! این را همه داستان نویس ها رعایت نمیکنند و خیلی ها همان یکبار را کافی میدانند. واجب نیست اما نتیجه اینهمه سخت کوشی میشود یک داستان قوی با حداقل ایرادات!

تمام اینها را گفتم تا به اینجا برسم که قبل از گرفتن یک تصمیم، قبل از زدن یک حرف، قبل از انجام یک کار، بد نیست اول بررسیش کنیم. خوب و بدش را بسنجیم. ببینیم قسمت های اضافیش کجاست. ببینیم اگر حالمان خوب باشد... یا نه، اگر حالمان بد باشد، دوباره ان تصمیم را میگیریم؟

مثلا اگر احساس ناراحتی و تنهاییمان از بین برود ، به فلان ادم اجازه ی نزدیک شدن میدهیم؟

یا مثلا زمانی که از دست کسی تا سر حد انفجار عصبانی هستیم و میخواهیم یک جواب دندان شکن نثارش کنیم، فکر کنیم اگر احساس عصبانیت از بین برود باز هم این حرفها از دهانمان بیرون میریزد؟ برگردیم صفحه اول و حرفهایمان را از اول مرور کنیم. جملات اضافیش را خط بزنیم. لحنمان را درست و جملات ویرایش شده جایگزینش کنیم!

حالا که به زندگی نگاه میکنم میبینم اگر همین را در زندگی پیاده میکردم و تصمیماتم را در حالت های مختلف روحی، بررسی میکردم. حالا خیلی از ادم ها را به زندگیم راه نمیدادم. خیلی تصمیمات را عملی نمیکردم. خیلی حرفها را نمیزدم. خیلی دل ها را نمیشکستم....

قبل از زدن یک حرف، قبل از گرفتن یک تصمیم، قبل از انتخاب هدف، در حالات روحی مختلف، ان را چند بار ویرایش نهایی کنیم!

.

پ.ن: کار سختیست اما نتیجه اش میشود یک زندگی زیبا با حداقل اشتباهات و حداقل حسرت ها!

پ.ن: متن بدون ویرایش نهایی :)))

در خانه فقط من گیاهخوارم. معتقدم غذا باید بدون گوشت پخته شود.

مامان اما گیاهخوار نیست. داخل سوپ مرغ میریزد. بعد که آماده شد، مرغ ها را جدا میکند میبرد سر کوچه برای گربه ها...

بعد در جواب نگاه پرسشگر بابا که در پیدا کردن مرغ داخل سوپش ناکام مانده استدلال می آورد: خب ویتامینا و مزش در اومده تو غذا دیگه!!

و من معتقدم مامان تپلی، یک سبک و شاخه ی جدید گیاهخواری را کشف کرده، باید در اسرع وقت برویم ثبتش کنیم...


پ.ن: وقتی اینهمه جایگزین های خوشمزه و متنوع وجود داره... چرا باید جون موجودات زنده رو گرفت؟ با گیاهخواری میشه دنیا قشنگتری داشت:)

پ.ن: روزنوشت

گلنسا...
اسم شخصیت داستان جدیدم که در یک روستای تا حدودی محروم زندگی میکنه. بالاخره از شر زخم زبون های ننه و سردی های صاحبعلی (شوهرش) خلاصی پیدا کرده و بعد از پونزده سال دعا و نذر شش ماهیه که بارداره. شش ماه برای بچه ی داخل شکمش مادری کرده...
حالا من چجور باید به گلنسا بگم که حاملگیش کاذب بوده... و اون بچه ای که شش ماه مادریش رو کرده و شبا براش لالایی خونده از اول هم توی شکمش نبوده!!
دست و دلم به نوشتن آخر داستان نمیره!
دلم به حال گلنسا عجیب میسوزه
.
پ.ن: گلنسا، گلنسا، گلنسای بی چاره ی من، این داستان باید تموم بشه. اگه میشد حتما ادامش رو نمینوشتم یا حداقل اینجوری تمومش نمیکردم و میگذاشتم دخترت رو بدنیا بیاری و از اینکه پیش بینی ننه درباره پسر بودنش اشتباه بوده لذت ببری و ته دلت ذوق کنی! اما نمیتونم
گلنسای عزیزم...معذرت میخوام... امیدوارم درکم کنی
پ.ن: این پست برای قبله. پرونده گلنسا بیست روزی میشه که بسته شده. حالا شبا با بچه ی داخل شکم اشرف _دختر حاج رجب که تازگیا هووش شده_ حرف میزنه! وقتی یه داستان رو شروع میکنی، میشی خداوندگار شخصیت های داستان. میتونی عذابشون بدی، مرگ و زندگیشون دستته، میتونی نذر و نیازهاشونو قبول کنی و اجازه بدی مشکلشون حل بشه، یا براشون نشونه بفرستی که: ببخشیدا ولی به صلاحت نیست! حتی میتونی معجزه بفرستی یا شفاشون بدی! شخصیتا داستان توی تب و تابن، نذر و دعا و تلاش و سعی! اما خبر ندارن یک نفر رو از اول اوردی توی داستان تا ته داستان به فلاکت بکشونیش و یک نفر از اول اومده تا بشه قهرمان و ادم خوبه! مثه من که با بی رحمی تمام، سرنوشت گلنسارو سیاه کردم!

مثه گلنسا داستان ، که خیلی سعی کرد، چندین بار چله گری هم کرد، اما نمیدونست کلا فلسفه وجودیش اینه تا بچه دار نشه، تا مادری بچه ی هووش رو بکنه، تا من بتونم یه داستان خوب بنویسم!

و حالا... من، مثله یک خداوندگار ظالم، به تخت فرمانرواییم که همون صندلی روبرو کامپیوترمه تکیه زدم و به شخصیتای جدید داستان تازم فکر میکنم!

آخ از دست این منه بی رحم!!

.

یه روزایی این فکر که "پارسال همین موقع چه کاری انجام میدادی" دست از سرم برنمیداره!

این روزا دائم ذهنم بین پارسال و امسال در رفتو آمده!

پارسال این روزا همه چیز خراب شد. همه چیز بهم ریخت. اینسری از عشق و یه رابطه ی به ته رسیده حرف نمیزنم. از تمام چیزهایی که یه انسان تو زندگیش داره میگم، از تمام زندگی یه نفر حرف میزنم!

تقویمیش رو نمیدونم، پارسال همچین روزایی بود. پارسال پاییز، زمستونی شده بود. سرد بود! خیلی سرد... حتی تو پاییز برف هم اومد. و دقیقا همون شب برفی همه چیز بهم ریخت. به پارسال این موقع که فک میکنم فقط اشک و داد و لرزش بدنم از روی عصبانیت و شاید هم ترس، یادم میاد.

اتفاقاتی هستن که تمام زندگیت رو تحت شعاع خودشون قرار میدن. اتفاقایی که از بعد اونا فقط به شرطی زندگیت مثل قبل میشه که زمان به عقب برگرده!

یک سال گذشت و من هنوز دلیل این اتفاقات رو نمیدونم! و وقتی از خودم میپرسم: هی دختر! داری تاوان چیو پس میدی؟ هنوز هم جواب برای من یک بغض سنگینه: باورهام!

پارسال این موقع برای اولین بار توی زندگیم بی پناهی و ناامیدی رو تجربه کردم. و زمان زیادی طول کشید تا تونستم باهاش کنار بیام و دوباره سرپا بایستم. نزدیک یک سال!

پارسال این موقع به مرگ نزدیک بودم، و فک میکردم جون سالم بدر نمیبرم و این آخرشه! اما حالا یک سال گذشته و من دوباره شمشیر و سپرم رو برداشتم. دوباره محکم ایستادم مقابل کسایی که تلاش کردن تا برای باورام تلاش نکنم.

هیچوقت نمیشه فکر یک نفر رو ازش گرفت. هیچکس نمیتونه تو رو مجبور کنه به فیل سبز رنگ فکر نکنی! ذهن من آزاده. و تا روزی که مطمئن شم دیگه کسی برای باورهاش مثل من هزینه نمیده، میجنگم!!

برای باوراتون بجنگید!


پ.ن: ادمایی که چیزی برای از دست دادن ندارن دو دستن... کسایی که میخوان دنیا رو نجات بدن و کسایی که میخوان دنیارو نابود کنن. مهم نیست کدومو انتخاب میکنن این مهمه که هرکدوم رو انتخاب کنن، میتونن انجامش بدن!

پ.ن: چقدر دلم گرفته! فک نمیکردم یکسال طول بکشه اما طول کشید و نمیدونم تا چه زمانی ادامه داره! چقدر فکر اتفاقات پارسال کابوس این روزام شده. چقدر یاد زندگی خوبی که داشتم میوفتم که یکهو یک شبه خراب شد. که خرابش کردن! ومن چقدر زیاد باید سعی کنم تا بتونم همه چیز رو درست کنم. گاهی احساس میکنم بیشتر از توان و زور من، تلاش لازم داره... چقدر دلم گرفته!

در بند... !

شد 336 روز!

چیزی نمونده تا یک سال بشه. یک سال تاوان پس دادن فقط برای باورهام!

من هنوز زندم، و هنوز امیدوار... من هنوز دارم میجنگم.

اما بهترین روزهای عمرم... چیزی نمونده تا یک سال بشه، باید اولین سالگرد حبس رو جشن بگیرم؟؟؟

باید سالگرد تمام درد و رنجم، تمام روزهایی که حسرتش به دلم موند رو جشن بگیرم؟

تبریک میگم به تمام کسایی که ارزوشون دیدن این روزای من بود!! تبریک میگم به تمام اونایی که تلاش کردن تا من برای باورهام تلاش نکنم...


پ.ن: دیگه نفس کشیدن هم سخت شده... سخت! کسی نمیتونه بفهمه!

پ.ن: اندکی صبر... سحر نزدیک است

پ.ن: درد نوشت

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده!
از زمانی که احساس کردم ناخن هایم ضعیف شده هرشب به انها کمی روغن زیتون میزنم، گاهی هم روغن بادام تلخ، در روز چندبار دستهایم را بو میکنم و هربار احساس مادربزرگ بودن بهم دست مدهد

این روزها تمام رویاها و خواب هایم غرق در بوی زیتون شده و من امیدوارم که تو بوی زیتون را دوست داشته باشی!
اقای نیمه گمشده ی عزیزم... کاش میشد بدانم مشترکاتمان چیست. مثلا تو هم وقتی دلت بگیرد اشپزی میکنی؟ تو هم به خودت سختی میدهی گیاه خواری کنی تا جان موجودات کمتری گرفته شود؟ یا مثلا چه رنگ لباس هایی می پوشی. تو هم فکر میکنی شب ها برای خوابیدن زیادی قشنگند؟ یا شب ها تختت را به یک گربه ی چاق و تنبل سیاه رنگ میبخشی و صدای خرخرش را گوش میکنی؟ این چیزها شاید خیلی بنظر مهم نیاید. اما برای من اهمیت دارند. راستی...
تو هم حرفهایت می ماند سر دلت و هرزمان به حد انفجار درونی رسیدی، تمامشان را در قالب کلمات به بیرون تف میکنی؟ تو هم هر از گاه مینویسی؟
اقای گمشده ی دوست داشتنی... تو هم هر زمان که نیاز به دل گرمی داری؛ هر زمان که احساس تنهایی و ضعف می کنی، هر زمان که احساس میکنی مانند مخلوق فرانکشتاین در تمام دنیا تک و تنهایی و روی این کره خاکی بی کس و کارترین موجود زنده ای؛ هرزمان که هیچ پشت و پناهی را نمیبینی و باید بتوانی؛ هر زمان که همه بسیج میشوند تا بگویند نمیتوانی و جلویت را بگیرند و اتفاقا دارند موفق هم میشوند؛ هرزمان که زمین و زمان شرط بست تا زانوهایت را زیر بار مشکلات خم کند؛ هرزمان که احساس کردی اسیر افکار پوسیده و فسیل شده ی اطرافیانی و احساساتت انقدر برای این ادم های بی روح بزرگ است که کسی حرفهایت را نمیفهمد. یا اصلا هرزمان که از فرط شادی بغض گلویت را چنگ میزد، هرزمان از ته دل با صدای بلند خندیدی، هر زمان انقدر غرق در خوشبختی و شادی بودی که بزرگترین مشکلات به نظرت کوچک امدند و به خاطرات گذشته زبان درازی کردی؛ هر زمان که احساس کردی دیگر به هیچ چیز نیاز نداری و انقدر به این زندگی علاقمند بودی که ارزویت فقط و فقط در سلامتی و طول عمر خلاصه میشد، در تمام این لحظات، تو هم برای من مینویسی و حرفهای قلمبه شده ات را با من در میان میگذاری؟ تو هم تنها مرهم زندگیت خیال من است؟ 
اقای گمشده.. کاش میشد جواب سوال هایم را میگرفتم...
کاش تو هم از روزهایی که نیستم برایم بنویسی!
انوقت می توانستم قول بدهم تمامش را یک روزی بخوانم، و پا به پای روزهایی که کنارت نبودم، خوشی ها و غم هایت را زندگی کنم.


پ.ن: از لیلی... به دوست خیالی عزیزم:)

این که مانند تمام دختر ها و زن هایی که میشناسم با دیدن عکس بچه ها قربان صدقشان نمیروم

این که وقتی یک بچه میبینم قند در دلم اب نمیشود و ذوق مرگ نمیشوم... و یا بچه ای که پشت چراغ قرمز های خیابان به پنجره چسبیده هیچ احساسی را در وجودم ایجاد نمیکند تا برایش انواع و اقسام شکلک را دربیاورم و یا سوژه عکاسی با موبایل قرارش بدهم...

اینکه مانند تمام دخترها و زن هایی که میشناسم ارزو و حسرت مادر شدن ندارم. و برایم بیشتر شبیه یک کابوس وحشتناک می ماند! اینکه احساس خفگی میکنم از دیدن تمام زن هایی که در وبلاگ ها و صفحات شخصی فقط از کودکشان نوشتند و گاهی از مادر شوهر و شام فلان مهمانی در فلان روز! و از نوشته ها این برداشت میشود که ان موجود تمام زندگیشان است و دیگر هیچ چیز مهم نیست! و احساس ترحم بهم دست میدهد که عکس پروفایلشان از عکس طبیعت و گل و یا از عکس شوهرشان تبدیل شده به عکس بچه ای که میخواهند او را به تمام ارزوهایی که خودشان داشتند و به آن نرسیدند، برسانند!

اینکه مانند تمام دختر ها و زن هایی که میشناسم، تمام حسرت و دلیل زنده بودنم، مادر شدن نیست و نخواهد بود...

یک نوع بیماری نباشد؟ خطرناک نیست یعنی؟ نباید بروم دکتر؟


پ.ن: توی بعضی شرایط و فرهنگ ها، بچه دار شدن خیانت به بشریت و حتی به خود اون بچست

پ.ن: روزنوشت

و عشق میتواند مثل یک فنجان شکلات داغ در یک روز برفی باشد

یا یک نخ سیگار وسط یک روز سخت...

یعنی وجودش حیاتی نیست، میتواند نباشد و نبودش هم فاجعه نیست!

اما حس خوشایندیست که دلت را گرم، سختترین روزها را قابل تحمل و زندگی را شیرین میکند!

آخ که اگر باشد...


پ.ن: از همینطوری نوشت ها :)

این روزها ذهنم خالی شده. احساس میکنم چیزی نمیدانم. برای همین شروع کردم جزوه هایی را که یک روز نوشته بودم، از نو میخوانم. و گاهی روی بعضی قسمتها گیر می کنم
صحنه یعنی زمان و مکانی که داستان در آن جریان دارد
در داستان نویسی بعضی مکان ها و زمان ها آشکارا سخن میگویند. به زبان ساده تر، اتفاق در ذهن نویسنده را میطلبند
مثلا شب های بارانی جان میدهند برای قتل و هیجان، و واقعا برای زندگی اشباح و ارواح کجا بهتر از یک خانه قدیمی و متروک میتواند باشد؟
مثلا یک نیمکت خالی، در زیر درخت های خیابانی خلوت که از برگ های پاییزی نارنجی پوش شده، جان میداد برای رفتن تو

داستان نویس باید حواسش به زمان و مکان باشد. اگر قرار است هوا گرم باشد و افتاب سوزان، حتما دلیلی دارد. و باید شخصیت ها و پوشش و همه چیز را با توجه به هوای گرم و سوزان تنظیم و هماهنگ کند
مثلا آن سوز سرمای آن روز که باعث شده بود انگشتهایت سرد باشد، سردتر از همیشه. باعث شده بود من شالگردنم را تا روی بینی بالا بکشم و تو یقه کتت را بالا بدهی و نوک بینیت قرمز شود. باعث شده بود هر نفست بخاری شود حائل میان من و تو . که احساس کنم این چند قدم چقدر زیاد است، چقدر دور از همیم

مردم می گویند بعد از شنیدن صدای کلاغ، یک اتفاق بد می افتد. اصلا صدای کلاغ هم از ان هاست که وقتی در داستان و فیلم استفاده میشود که خبر از اتفاق بد بدهد. جان میدهد برای خبر های شوم. ان روز هم یک کلاغ نمیدانم از کجا پیدایش شد. هرگز در ان خیابان کلاغی ندیده بودم.اما آمد، و بعد از چند قار قار انگار رسالتی که بر دوشش بود را به پایان رسانده، از روی شاخه لخت درخت، پر زد و رفت. شاخه ای که رویش نشسته بود تکانی خورد و از معدود برگ های روی درخت یک برگ دیگر تاب نیاورد و از درخت کنده شد. اما قبل از اینکه روی زمین بیوفتد با یک باد سوزناک به همان سمتی رفت که کلاغ پریده بود. هردو نگاهمان را برگردانده بودیم به ان سمت. شاید از صدای کلاغ ترس برمان داشته بود. اینجور زمان ها در فیلم موسیقی شروع میشود. اما ما موسیقی نداشتیم. قبل از خداحافظی تو، باید موسیقی به نقطه اوج خودش میرسید. یک موسیقی از انها که ته دلت را خالی میکند. و اوج میگیرد. از همان ها که مانند ثانیه شمار نزدیک شدن حادثه ی شوم را اعلام میکند و بعد از ان حادثه دقیقا در اوج، یکهو خفه میشود. و چیزی نمیشنوی، جز صدای باد... چیزی نمیبینی، جز تصویر تاری از ادمی که دور میشود
تمام این ها رفتنت را میطلبید. از جزییات که بگذریم، این صحنه رفتنت بود. همه چیز دقیق، انگار نوشته ی نویسنده ای بود که برای کارگاه داستان نویسی و بحث صحنه پردازی تمرینش را مینویسد و میخواهد سنگ تمام بگذارد تا به استاد بگوید درس را چقدر خوب فهمیده. برایش مهم نیست شخصیت ها اواره میشوند. شخصیت ها سرگردانند. فقط میخواهد یک صحنه را نمایش دهد. فقط صحنه برایش مهم است
یک سری زمان ها را در داستان نویسی میگویند زمان احساسی. یعنی مثلا از همان روز که دست هایت را به بهانه سرما فرو کردی در جیبت و بین برگهای نارنجی خیابان که باد بی قرارشان کرده بود گم شدی. از همان روز که من انجا ایستادم و صدای گریه ام در شالگردنی که محکم دور دهانم را گرفته بود خفه شد، زمان ایستاد. یک ساعت، شد یک سال
زمان احساسی یعنی انگار تمام خاطرات خوبمان یک روز اتفاق افتادند و خیلی زود تمام شدند، در یک لحظه. یک آن
زمان احساسی یعنی یک عمر گذشته اما صبح نمیشود... تمام نمیشود. مانند پنیر پیتزاهای مخصوص البیک، کش می آیند... یعنی چرا این شب لعنتی تمام نمی شود؟

پ.ن: از همینطوری نوشت ها

احتمالا در تمام عکسهایش لبخند گرم و مهربانی به لب دارد. سنش هم که کمی بالاتر رفت به جای بین پیشانی، روی گونه و کنار لبش، جای خط لبخندش می ماند. از این اتو کشیده ها که ازادی خودشان را میگیرند تا همیشه مرتب باشند هم نیست. شب ها با موهایی که فقط یک دست کشیده تا مرتب شوند، دمپایی ابری هایش را پا میکند تا باهم برای گربه ها غذا ببریم. احتمالا روی تمام گربه ها و سگ های اطراف هم اسم بگذاریم و هر شب به این بهانه هم که شده زیر نور ماه پیاده روی کنیم و حرف هایی که خیلی مهم نیستند بزنیم.
احتمالا سعدی و خیام میخواند و یا حتی خودش هم شعر می نویسد. شاید پیانو بزند شاید هم مانند من فقط گوش دادن به صدای اهسته پیانو را دوست داشته باشد. دلش که بگیرد اشک میریزد و تا خرخره در غرور فرونرفته! شب ها رویای دنیای بدون مرز و جنگ میبیند، یک روزی هم اگر جنگ شود نمیرود صف اول بایستد. نه برای بی غیرتی، نه برای ترس، مرد جنگ نیست. نمیتواند کسی را بکشد. حتی اگر به ادم بد های قصه و شخصیت های سیاه داستان هم زخمی بزند، شب ها نه خوابش میبرد، نه خوابم میبرد! همان که با خودکارش یک تنه به جنگ تمام دنیا می رود کافیست...
حالا شاید کسانی که کلمه غیرت را زیادی بزرگ و تحریف کردند، به این مردی که علایقش را به زن ها تحمیل نمیکند،  اهل دعوا نیست و جنگ نمیرود و اشک میریزد، برچسب سیب زمینی بزنند!
اما چه ایرادی دارد؟ من که همیشه سیب زمینی دوست داشتم. اخر هم عاشق یکی از همین سیب زمینی های پر از احساس میشوم... :)
.
پ.ن: توی یه کانال دیدم نوشته بود اخر عاشق چه مردی میشوم... گفتم منم بنویسم! شما هم بنویسید. جالبه :)
پ.ن: روز نوشت