مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

اقای عزیز... دخترک لاغر و پر حرفی که برای شما مینوشت چند وقتیست حال درستی ندارد. از شما نمینویسد، از امدنت نمینویسد، از نبودنت شکایت نمیکند و غر نمیزند که چرا در زندگی پر از نوسانش پیدا نمیشوی

نه اینکه خسته باشد، نه اینکه برایش مهم نباشی، نه اینکه نخواهد که باشی و یا بین مشکلات عشق را فراموش کرده باشد و یادش نیاید که چقدر دلش میخواست مزه عشق را بچشد و اصلا چیزی در عمرش نبود که بیشتر از ان بخواهد! که اصلا عشق چیزی نیست که بین روزمرگی ها و مشکلات زندگی گم بشود...

از شما نمینویسد، نه که نخواهد و یا از نوشتن خسته باشد که نگران است، نگران تشخیص دکتر ، نگران بیماریی که عشق را برایش محال کند... و اجازه ندهد کسی را دوست داشته باشد، کسی را وابسته کند، نگران روزی که کسی بخواهد از سر ترحم دوستش داشته باشد!

احساس میکنم قسمت جدیدی از زندگیم ورق میخورد، چیزی را تجربه میکنم که هرگز نکردم. و چقدر با این قسمت زندگی نااشنا و غریبم، اقای عزیز... من از تشخیص دکتر میترسم و هنوز نمیدانم دخترک های لاغر و استخوانی با این بیماری، اجازه عاشق شدن و از عشق نوشتن را دارند یا نه. اجازه دارند دلشان بخواهد کسی در این دنیا دوستشان داشته باشد و به عشق فکر کنند؟

اقای گمشده ی عزیزم گاهی زندگی انطور که برنامه ریزی میکنیم پیش نمیرود. گاهی بی حساب و کتابتر از چیزی میشود که باید، بی حساب و کتاب تر از چیزی که بشود فکرش را کرد، گاهی مشکلاتی بوجود می ایند که فقط رنگ سفید شوند بین خرمایی موها، اتفاقاتی که دست تو نیستند ولی فرسوده ات میکنند، که اصلا فلسفه وجودیشان همین فرسوده کردن توست، گاهی زندگی تلخ میشود و قسمت مضحک و احمقانه اش اینجاست که اصلا زندگی برای همین تلخیهایش دلچسب و دلنشین ست. مانند فنجان تلخ قهوه که باید تلخ باشد که اصلا ماهیتش تلخست که برای همان تلخی به جان مینشیند

گاهی زندگی دست میگذارد روی همان نقطه ضعفت و تو را تا مرز جنون میکشد. تا مرز خفگی و کبود شدن صورت و سوزش ریه ها گلویت را فشار میدهد... گاهی زندگی ناعادلانه و بیرحم میشود و حتی همان زمانی هم که دلت از زمین و زمان میگیرد و میخواهی داد بزنی که پس عدالت کجاست، نمیتوانی شکایت کنی چون طببعت شعور ندارد. چون طبیعت به من و تو و دیگران عدالت بدهکار نیست!

اقای عزیز به قول سارتر ما محکومیم به ازادی! و این ازادی برایمان مسئولیت انتخاب می اورد. و من هنوز نمیدانم انتخاب بعدیم چیست و چقدر خودخواهانه. که لعنت به این جبر ازادی و لعنت به این اجبار به انتخاب... و لعنت به این مسئولیت روی شانه های ضعیفم

پ.ن: برسد به دست اقای نیمه ی گمشده

  • لیلی رضایی