مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

اقای عزیز... دخترک لاغر و پر حرفی که برای شما مینوشت چند وقتیست حال درستی ندارد. از شما نمینویسد، از امدنت نمینویسد، از نبودنت شکایت نمیکند و غر نمیزند که چرا در زندگی پر از نوسانش پیدا نمیشوی

نه اینکه خسته باشد، نه اینکه برایش مهم نباشی، نه اینکه نخواهد که باشی و یا بین مشکلات عشق را فراموش کرده باشد و یادش نیاید که چقدر دلش میخواست مزه عشق را بچشد و اصلا چیزی در عمرش نبود که بیشتر از ان بخواهد! که اصلا عشق چیزی نیست که بین روزمرگی ها و مشکلات زندگی گم بشود...

از شما نمینویسد، نه که نخواهد و یا از نوشتن خسته باشد که نگران است، نگران تشخیص دکتر ، نگران بیماریی که عشق را برایش محال کند... و اجازه ندهد کسی را دوست داشته باشد، کسی را وابسته کند، نگران روزی که کسی بخواهد از سر ترحم دوستش داشته باشد!

احساس میکنم قسمت جدیدی از زندگیم ورق میخورد، چیزی را تجربه میکنم که هرگز نکردم. و چقدر با این قسمت زندگی نااشنا و غریبم، اقای عزیز... من از تشخیص دکتر میترسم و هنوز نمیدانم دخترک های لاغر و استخوانی با این بیماری، اجازه عاشق شدن و از عشق نوشتن را دارند یا نه. اجازه دارند دلشان بخواهد کسی در این دنیا دوستشان داشته باشد و به عشق فکر کنند؟

اقای گمشده ی عزیزم گاهی زندگی انطور که برنامه ریزی میکنیم پیش نمیرود. گاهی بی حساب و کتابتر از چیزی میشود که باید، بی حساب و کتاب تر از چیزی که بشود فکرش را کرد، گاهی مشکلاتی بوجود می ایند که فقط رنگ سفید شوند بین خرمایی موها، اتفاقاتی که دست تو نیستند ولی فرسوده ات میکنند، که اصلا فلسفه وجودیشان همین فرسوده کردن توست، گاهی زندگی تلخ میشود و قسمت مضحک و احمقانه اش اینجاست که اصلا زندگی برای همین تلخیهایش دلچسب و دلنشین ست. مانند فنجان تلخ قهوه که باید تلخ باشد که اصلا ماهیتش تلخست که برای همان تلخی به جان مینشیند

گاهی زندگی دست میگذارد روی همان نقطه ضعفت و تو را تا مرز جنون میکشد. تا مرز خفگی و کبود شدن صورت و سوزش ریه ها گلویت را فشار میدهد... گاهی زندگی ناعادلانه و بیرحم میشود و حتی همان زمانی هم که دلت از زمین و زمان میگیرد و میخواهی داد بزنی که پس عدالت کجاست، نمیتوانی شکایت کنی چون طببعت شعور ندارد. چون طبیعت به من و تو و دیگران عدالت بدهکار نیست!

اقای عزیز به قول سارتر ما محکومیم به ازادی! و این ازادی برایمان مسئولیت انتخاب می اورد. و من هنوز نمیدانم انتخاب بعدیم چیست و چقدر خودخواهانه. که لعنت به این جبر ازادی و لعنت به این اجبار به انتخاب... و لعنت به این مسئولیت روی شانه های ضعیفم

پ.ن: برسد به دست اقای نیمه ی گمشده

اولین بار که نامه فرستادم ادرس اوین را در قسمت گیرنده نوشتم. خیلی بلد نبودم چطور نامه میفرستند و نمیدانستم بسته ها را وزن میکنند. تمبر، فکر میکردم قسمت هیجان انگیز ماجرا باشد اما در واقعیت انطور ها هم که فکر میکردم نبود.

دو تا کارت تلفن هم داخل بسته گذاشته بودم و خط اخر نامه نوشته بودم چقدر دلم برای صدایش تنگ شده. زندان را فقط در فیلم ها دیده بودم. نمیدانستم چجور جاییست

مامور پست ادرس را که دید اول نگاهی به دختر شانزده هفده ساله ای که با مقنعه و مانتوی سورمه ای مدرسه روبرویش ایستاده بود انداخت و با تعجب چشم گرد کرد و پرسید: اوین؟

من خون دویده بود توی صورتم، سعی کرده بودم خجالت نکشم، سعی کرده بودم بغض نکنم، سعی کرده بودم نترسم، فکر کرده بودم نکند من را هم برای نامه فرستادن بگیرند! نکند مدرسه اخراجم کند!

دلم خواسته بود داد بزنم گناهی نکرده، کار بدی نکرده، انسان نکشته، دزدی نکرده! ازارش به کسی نمیرسد!

اما کم سن بودم. کم سن تر از انکه بتوانم از کسی دفاع کنم. کم سنتر از ان که با نگاه حق به جانب زل بزنم در چشم هایش و بگویم پشت دیوار های بلندو بتونی اوین خیلی ها بی گناهند! خیلی ها با شجاعت ایستادند و ایستادگی میکنند!

اما صدایم در نیامد، فقط با سر تایید کردم.

مامور پست حرفی نزد. دیگر هم چیزی نپرسید. با نگاهی سنگین بسته را وزن کرد و پولش را گرفت. ان روز بعد از پست اولین نامه ی عمرم، تمام راه خانه را اشک ریختم.

حالا بعد از اینهمه سال دیگر بغض نمیکنم. دیگر میدانم نباید از نوشتن اوین روی گیرنده نامه خجالت بکشم. حالا دیگر ان دخترک شانزده ساله که برای اولین بار به اوین نامه مینویسد و از سوال مامور پست خجالت میکشد و از ترس زندانی شدن زانوهایش میلرزد نیستم!

حالا به سرم زده بگردم ان مامور پست را پیدا کنم. چقدر حرف دارم برای گفتن به او...!

سرم گیج میرود. زمین میخورم.این روزها زیاد زمین میخورم. زیادتر حالت تهوع میگیرم. و زیادتر زن محکم درونم خسته میشود.

تیغ کنار پایم افتاده. اگر به شانس معتقد بودم احتمالا میگفتم خوش شانسم که روی پوستم ندویده. که زانویم رویش فرود نیامده. که این زمین خوردن هم ختم به خیر شده

بغض گلوی کوچکم را چنگ میزند، اشک در چشمهایم میدود، و دیدم را تار میکند. من زنی استخوانیم. زنی لاغر با موهای تازه کوتاه شده بدون هیچ جذابیت ظاهری!

زنی با عرض شانه های کم و کوتاه که وقتی از زمین و زمان خسته میشود که وقتی صبرش طاق میشود نهایت بتواند چند مشت نه خیلی محکم به زمین و دیوار بکوبد و دست خودش درد بگیرد و صدای گریه اش بلند شود

من زنی ریز نقش و ضعیفم که هنوز محکم ایستاده هرچند این روزها خیلی نمیتوانم روی پاهایم بایستم. و عجیب احساس پوست کلفت شدن میکنم. احساس ادم خرفتی بودن که از مرگ و یا بیماری میترسد و به هرطرف چنگ میزند تا باشد، تا در هر شرایط و به هر قیمتی زندگی کند. و برای اولین بار در این یک سال و نیم دوباره هوس یک نخ یا حتی فقط یک پک سیگار میکنم

اینجا زمستان شده یعنی سرما برگشته به خیابان ها... سرما برگشته به زندگیم... به روزهایم... به حال و احوالم

این روزها کوچکترین چیز عصبیم میکند و از کوره در میروم. مانند عزیز، فردای ختم بابا بزرگ، کم حوصله شدم! کم طاقت شدم!

کاش زمستان که میرود این سرگیجه ها را هم ببرد... این خستگی ها و خوب نبودن هارا این بی حوصلگی ها و این ناامیدی را... یا شاید خود من را... با خودش ببرد! ببرد یک جای دور...

پ.ن: گاهی پستا اینستارو میزارم اینجا. و واسه همین گاهی تکراریه حرفام. ببخشید :)

سنت شکن!!

هرچقدر هم به هیچ چیز فراطبیعی معتقد نباشم به چیزی به اسم ذات باور دارم. به اینکه یک چیزی از همان اول در دل ادم ها نهادینه میشود. یک چیز که جنس دنیاهاشان را مشخص میکند. که تعیین میکند سنت شکن هستند یا مبادی سنت. که طرز دیدشان به مسائل را مشخص میکند و تمام زندگیشان بر پایه همین ذات پیش میرود.

خانواده من مذهبی هستند. از این مذهبی ها که بابا هر هفته برود نماز جمعه و مامان با اینکه سواد درستی ندارد قران خط درشت عثمان طه اش را باز کند. عینک گردش را بزند و صدای لرزان و پر تردیدش از درستی و نادرستی کلمات خانه را پر کند.

نه فقط خانواده، که همه فامیل! که همه دوستهای مادرم و اشناهای پدرم.

دنیای انها پر از مذهب و سنت و عرف جامعست. پر از تقدیر و قسمت، پر از قضا و قدر، پر از خدا نخواست و انشالله و ماشالله، پر از حکمت های بی دلیل و پر رمز و راز...

زندگیشان طبق روال و برنامه پیش میرود، تابع قوانین، تابع سنت ها، تابع باید ها و نباید های مذهب!

دنیای من ولی، پر از شایدو اما و اگر است. پر از شک و تردید و دودلی! هرچیز که برایم مرموز و عجیب است برای انها پرونده اش بسته شده. هرچیز که برای من جای خالی و علامت سوال باشد برای انها واضح و روشنست و جایی برای بحث ندارد! خدا، هستی، زندگی، مرگ و حتی بعد از مرگ تعریف های مشخصی دارند. تعریف هایی که پذیرفتند، بسته بندی و پلمپ کردند تا دیگر کسی چیزی نپرسد و بیشتر انگولکش نکند! که شک هرگز راهی به ذهنشان باز نمیکند، که اصلا حتی در تعریف این کلمه، شک به هرچیز را جایز نمیدانند. در فکرشان همه چیز منظم و سامان یافتست. دنیایشان هدفمند است و روشن! و اما دنیای من دنیای تردید ها و تعلیق هاست و گاهی نامنظم. پر از ندانستن و ارام نگرفتن، حرکت و نماندن، دنیای من تاریکی مطلق است و من با آشفتگی کبریت میزنم و هربار با روشنایی کوچک و لرزانش قسمتی ناشناخته و جدید را درمی یابم. دنیای من بدون هیچ باید و تعریفیست و تنها چهار چوبش را نظریه های علمی شکل دادند. نظریه ها و چهارچوب هایی که بتوان بهشان شک کرد سوال کرد و دنبال جواب گشت. که قطعی نیستند که هیچ چیز در دنیای من قطعی نیست.

دنیای من در عدم قطعیت خلاصه شده و دنیای انها در تعریف های قاطعانه و یقین، تعریف دنیای من میشود عدم باور و ایمان... و دنیای انها پر از باور و ایمان.

احساس میکنم دنیای هرکس بسته به ذات او شکل میگیرد. یک چیزی در وجود و ذاتمان باهم فرق میکند. انگار این نوزاد ناخواسته متولد شده تا تمام سنت های این خانواده مذهبی را زیر پا بگذارد. تا سنت شکن باشد و رها!


پ.ن:  از یک جایی به بعد دیگر قد بلندو تناسب اندام و ته ریش و چشم ابروی مشکی و پیراهن چهار خانه و بوی فلان ادکلن تلخ و فلان ماشین شاسی بلند و فلان شغل و فلان مدرک تحصیلی... حتی خلق و خو و منش... جذابیتش را برایت از دست میدهد! کم اهمیت و حتی بی اهمیت میشود! فقط میتوانی کسی را دوست داشته باشی که هم فکر تو باشد. که بتوانی اخر شب ها کنارش بنشینی و قهوه بخوری و درباره هرچیز که در ذهنت میگذرد با او حرف بزنی! حرف بزنی و او بفهمد. و او درک کند. از یک جایی به بعد فرد ایده آل برایت شخص نیست! تبدیل میشود به یک خط فکری! به یک مسیر و جهت!


به ادم هایی فکر کنید که باعث مرگ و یا بدبختی خیلی ها شدن، به کسی که بمب اتم رو روی مردم هیروشیما رها کرد، به کسی که سر یه گوسفند رو جدا میکنه، به کسی که هم نوع خودش رو گردن میزنه، به تمام رهبران جنگ ها جهانی، به هیتلر ها، به استالین ها، چنگیز ها، نرو ها و تمام جنایتکار های بی شمار تاریخ، به جنایت هاشون، حتی به همین داعش...

حالا  لطفا به این عکس نگاه کنید. با دقت نگاه کنید، بره ای که تو بغل این پسر ارامش داره، به چهره ی ساده ی پسرک، به خنده ی شیرینش، به عشق و شوری که تو چشماش داره، به زندگیی که توی عکس جریان داره، به اینکه بدون دغدغه های مالی و تعصبات عقیده و نژاد و قوم، بدون نگرانی به اینده و با تمام وجود میخنده! این پسر بچه میتونه حتی به یکی از این جنایت ها فکر کنه؟ امکان نداره! پاکه، پر از شور و عشق و محبته! مثل یه فرشته کوچک.

گاهی ما بالهای این فرشته هارو میچینیم. و گاهی هم تبدیلشون میکنیم به جنایتکار هایی که جوی های خونی راه میندازن که تاریخ هرگز فراموش نمیکنه! جنایتکارهایی که فکرشم نمیتونیم کنیم. گاهی ما ازشون چیزی میسازیم که دیگه نمیشه اسمش رو انسان گذاشت...

با تحمیل عقاید و باورهامون، با تحمیل طرز فکرمون، با ترسوندنشون از تفکر و دور کردنشون از اندیشه، با پاک کردن عشق از خاطرشون و آموزش تعصب و همینطور با اشتباهات بزرگ روانی و رفتاریمون.

یک چیز رو خوب میدونم، که اگه تصویر کودکی ها هیتلر و استالین رو هم امشب پست میگذاشتم، همین مقدار عشق و سادگی توی عکس پیدا میکردیم!! اون ها هم روزی به همین اندازه پاک و سرشار از سادگی بودن و خالی از هر ایدئولوژی!

پشت هر جنایتکار تاریخ، مادرو پدری هستن که در انجام وظیفشون کوتاهی کردن و یا با ناآگاهیشون باعث نابودی یک انسان شدن. و پشت هرکدوم از اون والدین هم باز پدرو مادری هستن که....

و این چرخه ادامه داره و ادامه داره! تا به اینجا برسیم که تمام جامعه مقصریم، تک تک ما! از خودمون شروع کنیم!

حواسمون بیشتر به بچه ها باشه! به این فرشته های کوچک. بالهاشون رو نچینیم.

پ.ن: ما در قبال نسل اینده مسئولیم.

پ.ن: این عکس از صبح و از وقتی دیدمش منو درگیر خودش کرده... نمینوشتم سکته میکردم:)))

قبلا از ادم های شهر و حتی کشورم دلخور بودم. فکر میکردم میتونن اما نمیخوان

اما با جریانات و اخبار دیروز، و واکنش مردم و تاسف خوردن ها، فهمیدم مردم گناهی ندارن، نباید ازشون دلخور شد، نه که نخوان، که نمیتونن

بزار یه داستان بگم،

پنجاه سال پیش، مردم یه کشوری یه اشتباه کردن، یه اشتباه بزرگ، این که اون اشتباه چی بود خیلی مهم نیست، دلیلش اما مهمه، چون آگاهی نداشتن، چون فکر نمیکردن و خودشونم میدونستن که فکر نمیکنن و مثل گله گوسفندی هستن که نیاز به راهنما دارن.

گذشت، ماه ها و سالها گذشت، فهمیدن اشتباه کردن، فهمیدن نداشتن اگاهی هم اشتباهه، فهمیدن اگه خوب فکر نکنن و یه حرکت کنن عاقبتش مات شدنه

مردم اون کشور اینبار روششون رو عوض کردن، حالا قبل هر تصمیم به جای فکر کردن، اول میرفتن تو اینترنت، تو کانالا و گروه ها تا ببینن بقیه چی میگن. و همون کاری رو میکردن و همون حرفی رو میزدن که بقیه میزدن، و اینبار فک میکردن که کاراشون آگاهانه و حاصل فکر کردن خودشونه.

حالا فکر میکردن که فکر میکنن و نمیدونستن که نمیدونن و این خیلی بدتر از خود ندونستنه! خیلی بدتر...

پایان این داستان بازه...

اما بزارید پیش بینی کنیم :)

سرنوشتی قشنگتر از سری قبل در انتظارشون نیست.

مردم اون کشور با گذشت ماه ها و سالها میفهمن که دوباره اشتباه کردن. و یه روز بالاخره یاد میگیرن که مهم نیست چند نفر هم سو و هم نظر با یه تز هستن مهم نیست اگه یه ایده و نظر چقدر طرفدار داره باید خودت هم فکر کنی و با منطقت بسنجیش! تا اینبار در لباس انسانی اندیشمند تبدیل به گوسفندی مطیع نشی!

کاش میشد همه یه اندیشه درون زا داشته باشن. نه به معنی های فلسفی و نه از دید نیچه و اوشو و هرکس دیگه ای... فقط به معنی واقعی و اصیل اون کلمه "درون زا" بدون هیچ بعد و مفهوم و تفسیر دیگه ای

بله... من هم اشتباه میکردم. نباید از مردم ناراحت شد. چون هنوز آمادگیشو ندارن. انگار باید چنتا تجربه دیگه هم کسب کنن. فقط امیدوارم یک روز بالاخره آمادگیش رو بدست بیارن. حتی اگه اون روز منی نباشم تا لبخند بزنم و احساس خوشبختی کنم

پ.ن: شاید کمی توی لفافه. شاید دو سال بعد که اینو خوندم به طرز فکر خودم بخندم. به هرحال ادما هر روز در حال تغییرن. همونطور که به چهار سال پیش خودم میخندم. و شاید هم نه... مثل خیلی از نظراتم که هنوز تغییر نکردن و فقط کمی تکمیل تر از سابق شدن. نمیدونم. به هرحال برا پیش بینی اینده فقط یک راه هست! زمان!

اقای نیمه گمشده عزیز!!

سالها بعد، باید در جواب نوه هایم که از من میخواهند برایشان خاطره تعریف کنم چه داستانی بسازم!

وقتی من هرگز دختر خان ده بالا نبودم و تو ان پسرک چوپان عاشق و سمج ده پایین که برای یک دلدادگی با سوز برای گوسفندهای خان نی میزند. وقتی هرگز دزدکی چوپان پدرم را هنگامی که گوسفندها را برمیگرداند دید نزدم و تو سر برنگرداندی و من از هول فرار نکردم.

یا وقتی هرگز برایم زیر هیچ کولر و بین اجرهای هیچ بن بست و پشت بامی نامه ای پنهان نشده

وقتی با چادر گلدار برایت نذری نیاوردم و منتظر نشدم تا داخل ظرفم برگ گل بریزی و تحویلم دهی

وقتی هرگز تلفن خانمان زنگ نخورد و کسی از پشت خط برای پدرم فوت نکرد و فحش های پدرم را به جان نخرید تا یکبار در حد یک الو صدایم را بشنود و دلش بلرزد

وقتی تو نشدی ان پسرک سر به هوا که عشق آدمش میکند، که با تمام مخالفت ها و دعواها باز پاشنه در خانه را میکند و کس دیگری جرئت نمیکند راهش این سمت ها بیوفتد

وقتی نقشه فرار نریختیم و شناسنامه هایمان را کش نرفتیم و روی صندلی های ردیف اخر یک اتوبوس که مهم نبود کجا میرود قلبمان از اضطراب گیر افتادن نیامد توی حلقمان

وقتی مهریه و پشتوانه من نشد لبخند تو و وقتی با یک فرش زیر پا و یخچال کهنه دست دوم و گاز قسطی زندگی را شروع نکردیم تا همه چیز را خودمان بسازیم

وقتی بعد از چند سال با ذوق تمام شدن قسط ها اولین مسافرت را با همان اتوبوس به یک شهر نزدیک نرفتیم و یک عکس دو نفره نگرفتیم

وقتی تو عکس اولین و اخرین سفرمان را با دو تا عکس دیگر از بین البوم جدا نکردی و زیر شیشه میز مغازه ات نگذاشتی و من با یک قابلمه نیامدم تا ناهار را باهم بخوریم.

وقتی تو نشدی آن پیرمردی که صبح ها میرود پارک پیاده روی و برای پرنده ها دانه میریزد با بقیه پیرمرد ها روی میزهای مخصوص چسبیده به سنگفرش پارک شطرنج بازی میکند و موقع برگشت نان سنگک کنجدی میخرد؛ و من هم نشدم ان پیرزنی که چای دم میکند و تا برگردی از داستان و خاطره یک عشق برای نوه هایش تعریف میکند

وقتی هرگز خبری از تلاقی نگاه های طولانی و اشاره ها و لبخندها و قنج رفتن های دلمان نبوده... وقتی کنار هم پیر نشدیم... وقتی هیچ روزی نبودی... هیچ روزی نیامدی...

اقای نیمه ی گمشده جان، من هیچ خاطره از هیچ عشق اساطیری ندارم تا برایشان تعریف کنم و تمامش تقصیر توست! تویی که حتی نمیتوانی درک کنی این برای یک مادر بزرگ با آن سن و سال چقدر میتواند ناراحت کننده و تلخ باشد

من میشوم مادر بزرگی که هیچ خاطره ای ندارم... و این برای یک پیرزن یعنی فاجعه! میفهمی؟ فاجعه!

پ.ن: برسد به دست...

میشه ریا کنید؟

میشه لطفا کارهای خوبتون رو توی بوق و کرنا کنید؟ میشه اصلا برای ریا هم که شده بیشتر کار خوب کنید؟

میشه انقدر خوبی هاتونو داد بزنید که خوبی ها وظیفه و عادت بشن، نه لطف و از خودگذشتگی؟

میشه انقد از خوبی هاتون بگید تا دنیا زیباتری داشته باشیم؟ تا ما چشممون به دیدن خوبی ها عادت کنه؟ تا از دیدن اینهمه خوبی انرژی برا حرکت، برا زندگی بگیریم؟

میشه ریا کنید تا ما هم خوب بودنو کار خوبو یاد بگیریم؟ تا از دیدن خوبی هاتون لذت ببریم و دنیا رو زیباتر از همیشه ببینیم؟

میشه مخفی کردن خوبی ها رو خوب ندونید؟ میشه خوبی هاتونو داد بزنید؟ میشه ریا کنید؟ میشه ؟

از سری تز های لیلی :)

پ.ن: روزنوشت

خدا نکند.

اینکه هرزمان حرف از جدایی یا نبودنم میشد، دست میگذاشتی روی لب هایم که هیس! که نگو! که نمیگذارم! که خدا نکند.

خودمانیم... چقدر شبیه ان خدا نکند هایی بود که وقتی حرف از مرگ میشود به مریض سرطانی میگویند.

پ.ن: همینطوری :)

پ.ن: درسته که کامنتهارو همیشه میبندم. اما پیامهایی رو که برام از قسمت ارتباط با من میفرستید میخونم. جالب اینجاست که کسی اون نکته ای رو که لازم دونسته بهم بگه رو توی پیام نمیفرسته و نصف پیامها با این مضمونه، چرا کامنتارو بستم!

اقای دکتر من از گز گز کف پاهایم و گرفتگی هر از گاه دست راست و کتف چپم میترسم...

از این تکرر ادرار میترسم

از این سرگیجه های بی دلیل که وقت و بی وقت سراغم را میگیرند میترسم!

از اینکه داروهای شما هنوز جواب نداده و از احتمال اینکه حدستان اشتباه باشد میترسم

از جواب مصرف دارو که قرار است برایتان بیاورم و اگر همینطور که دارند، پیش بروند... میترسم

از دستگاه ام آر آی و تمام محیط های تنگ و بسته میترسم

از احتمال هایی که در سایت ها نوشته و مقایسه با علائم و شرایط خودم میترسم

اقای دکتر عزیز من خسته شدم

از سرگیجه، از عدم تعادل، از زمین خوردن، از هر هشت ساعت و هر دوازده ساعت قرص خوردن و اینکه دقت کنم جابه جا نخورمشان و هرروز تزریق و نتیجه نگرفتن، از حالت تهوع، از درد ناگهانی کتفم و از ساعد دست راستم و از گز گز کف پا، از طولانی شدن تمام اینها... خسته شدم!

خسته شدم که هرروز ایمیلم را چک کنم تا ببینم سایت های پزشکی که چند روز پیش از هرکدام چندتایی سوال پرسیدم جواب سوال هایم را دادند یا نه.

اقای دکتر جان راستش من از جواب های احتمالی ان سایت ها هم میترسم

کاش کمی اخم نکنید، کاش کمی با من بیشتر صحبت کنید، کاش کمی حوصله کنید، کاش کمی هم به خودم توضیح دهید، کاش بگویید چه مرگم شده یا قرار است که بشود!

اقای دکتر عزیز... اینجا یکی از هزاران بیمارتان از این همه ندانستن و این همه خوب نبودن و بهتر نشدن، خسته شده! درمانده شده! لطفا به دادش برسید!!!

پ.ن: گاهی زندگی بر وفق مراد نیست

مانند افسانه ها و فیلم های تخیلی که یک یا چندتایی از شخصیت ها بعد از نیمه شب تبدیل میشوند به هیولایی خطرناک که همه را میدرند و دیگر آن خود سابق چند ساعت پیششان نیستند

نیمه شب هرشب با تاریک شدن هوا تبدیل میشوم به هیولایی دلتنگ و خسته که به باقی مانده ی خودش هم رحم نمیکند...

پ.ن: یه زمان فکر میکردم یعنی اون کسی که یه روزایی منو برای غرور و خودخواهیم دوست داشت اگه حالا منو ببینه بازم میتونه دوسم داشته باشه؟

اما چند روزه فکر میکنم شاید حتی اگه خودم هم یه جایی به "من" برسمو ببینمش، نتونم خودمو بشناسم... از کی و چه زمانی انقدر عوض شدم؟

پ.ن: این تغییر رو دوس دارم. ادما گذشته که به کنار... حتی اگه هیچکس دیگه ای هم نتونه دوسم داشته باشه

پ.ن: روزنوشت


بماند که دکتر به خواهش نگاهم توجهی نکرد

بماند که مطمئن تشخیص نداد و باید گزارش مصرف دارو را برایش ببرم که خیالش تخت شود درست تشخیص داده
بماند که برای ادم دچار تنگنا هراسی ام آر آی میتواند کابوس و بدترین اتفاق تمام سالهای زندگیش باشد
بماند که اگر بعد از این امپول ها و قرص ها بفهمد حدسش اشتباه بوده چه ها  و چه ها میکنم و نمیکنم و احتمالا هم مانند ادمی که کشتیش به گل نشسته بغضم را قورت میدهم و دماغم را میکشم بالا و احساساتم جریحه دار میشود از تحمل این مصائب بی نتیجه!!
بماندکه... بماند!
اما حداقل تو یک نفر با ما به ازین باش که با خلق جهانی دگزا جان!
نمیشود کمی کمتر از همیشه ترسناک باشی؟ کمی کمتر لنگ بزنم؟
پ.ن: دگزا جان کمی مدارا کن... دشمنت که نیستم که :)))
پ.ن: روز نوشت...:)))

بنظرم یکی از نقص‌های خلقت این‌ست که کسی برای زخم‌های روحی نمی‌میرد!
اگر ادم‌ها برای زخم‌های قلب و خراش‌های روح می‌مردند حتم دارم جمعیت کره زمین حداقل به یک پنجم کاهش می‌یافت.
آن‌وقت شکستن قلب پیگرد قانونی داشت و کسانی که زخم می‌زدند مجازات می‌شدند. دیگر علائم حیاتی را در بزرگی کوچکی مردمک چشم یا رفت و آمد اکسیژن در ریه‌ها یا پمپاژ خون توسط قلب خلاصه نمی‌کردند.
مثلا لبخندت را چک می‌کردند، یا در عمق چشم‌هایت بدنبال روح می‌گشتند و نگاهی به زخم‌ها و شکستگی‌های قلب و روحت می‌انداختند.
بعد یک‌دفعه دستشان را می‌کشیدند روی چشم‌های بی‌روحت و با اندوه به همدیگر تسلیت می‌گفتند
یا دکتر ملحفه سفیدی را تا بالای سرت می‌کشید ساعت مچی‌اش را نگاه می‌کرد و با اندوه می‌گفت :"متاسفم... شما دیگه زنده نیستید"
یا اصلا یک روز که از خواب بیدار می‌شدی و دلیلی برای زندگی نمی‌دیدی، جلوی اینه به خودت تسلیت می‌گفتی با پای خودت داخل یک تابوت دراز میکشیدی و برای ابد به خواب می‌رفتی!
کاش ادم ها با خنجر هایی که از پشت می‌خوردند و تا عمق جانشان نفوذ می‌کرد می‌مردند.
آن‌وقت دیگر هیچکس درون خودش جان نمی‌داد، روحش نمی‌مرد و درونش بوی گند نمی‌گرفت و شاید دیگر دنیا هم انقدر بوی تعفن نمی‌داد
در دنیای امروزیِ ما، اکثر ادم‌ها تنها علامت حیاتشان اینه کوچک بخار گرفته جلوی دهانشان است...
.
پ.ن: کاش همه می‌فهمیدند که مرگ انواع مختلفی دارد: بعضی ها جسمشان می‌میرد، بعضی ها احساسشان، بعضی ها هم وجدانشان

پ.ن: همینجوری... شاید روزنوشت

پ.ن: ما زنده به آنیم که آرام نگریم... موجیم که آسودگی ما عدم ماست

باید با یک فنجان چای نشست پشت پنجره بخار گرفته و در سکوت گوش کرد

به صدای ضربه قطره های باران به شیشه ی بسته ی پنجره، به کاشی های قدیمی حیاط، به روی پشت بام کوتاه انباری و سر خوردنشان از ناودان کهنه ای که مانند سابق سرپا نیست...

پ.ن: یعنی اگه چند ماه دیگه از این خونه قدیمی بریم باز صدای بارون رو انقدر دوس دارم؟

پ.ن: اینجا دو روزه داره بارون میاد... هنوزم داره میاد! با اینکه توی شهر باران زندگی نمیکنم. :)

با صبر و حوصله، دونه دونه خونه هارو طی کن و برو جلو...

هر پیاده ای یک بار شانس وزیر شدنو داره، پس هرگز ناامید نشو و دست از تلاشت نکش!!

پ.ن: از این دید هم میشه به این قانون کوچک نگاه کرد :)

پ.ن: شاید این بار فقط خطاب به خودم که این روزا دست از تلاش کشیدم و روزگار میگذرونم. شاید خطاب به خودم که این روزا کمی امید و شوق کم دارم

پ.ن: کاش به دعا و راز و نیاز معتقد بودم تا برا اتفاقاتی که نگرانشونم و منتظر رسیدن جواب تک تکشون، به هرکس که میرسیدم میگفتم برام دعا کن! و کمی ته دلم گرم میشد که جواب خوشاینده و اگرم خوشایند نباشه حتما حکمتیه... کاش میتونستم به همچین چیزی اعتقاد داشته باشم...