مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

سرم گیج میرود. زمین میخورم.این روزها زیاد زمین میخورم. زیادتر حالت تهوع میگیرم. و زیادتر زن محکم درونم خسته میشود.

تیغ کنار پایم افتاده. اگر به شانس معتقد بودم احتمالا میگفتم خوش شانسم که روی پوستم ندویده. که زانویم رویش فرود نیامده. که این زمین خوردن هم ختم به خیر شده

بغض گلوی کوچکم را چنگ میزند، اشک در چشمهایم میدود، و دیدم را تار میکند. من زنی استخوانیم. زنی لاغر با موهای تازه کوتاه شده بدون هیچ جذابیت ظاهری!

زنی با عرض شانه های کم و کوتاه که وقتی از زمین و زمان خسته میشود که وقتی صبرش طاق میشود نهایت بتواند چند مشت نه خیلی محکم به زمین و دیوار بکوبد و دست خودش درد بگیرد و صدای گریه اش بلند شود

من زنی ریز نقش و ضعیفم که هنوز محکم ایستاده هرچند این روزها خیلی نمیتوانم روی پاهایم بایستم. و عجیب احساس پوست کلفت شدن میکنم. احساس ادم خرفتی بودن که از مرگ و یا بیماری میترسد و به هرطرف چنگ میزند تا باشد، تا در هر شرایط و به هر قیمتی زندگی کند. و برای اولین بار در این یک سال و نیم دوباره هوس یک نخ یا حتی فقط یک پک سیگار میکنم

اینجا زمستان شده یعنی سرما برگشته به خیابان ها... سرما برگشته به زندگیم... به روزهایم... به حال و احوالم

این روزها کوچکترین چیز عصبیم میکند و از کوره در میروم. مانند عزیز، فردای ختم بابا بزرگ، کم حوصله شدم! کم طاقت شدم!

کاش زمستان که میرود این سرگیجه ها را هم ببرد... این خستگی ها و خوب نبودن هارا این بی حوصلگی ها و این ناامیدی را... یا شاید خود من را... با خودش ببرد! ببرد یک جای دور...

پ.ن: گاهی پستا اینستارو میزارم اینجا. و واسه همین گاهی تکراریه حرفام. ببخشید :)

اگر حق انتخاب داشتم، اگر کسی از من سوالی میپرسید، ترجیح میدادم یک جانور ناشناخته ی آبزی در دور افتاده ترین و عمیقترین نقطه اقیانوس ارام باشم تا یک دختر در ایران! میفهمی؟ ترجیح میدادم هرچیز دیگری باشم جز دختری در ایران، با یک خروار ارزو که هرچقدر هم بخواهد، که هرچقدر هم سعی کند، که هرچقدر هم شبیه شخصیت های فیلم های تاریخی نیزه و سپر دست بگیرد و با تمام توان بجنگد، که هرچقدر هم قوی و محکم باشد، جلویش را میگیرند و تمام اراده اش را در هم میشکنند.

هرچیز دیگری باشم جز دختری در ایران که دلش میخواهد به خیلی چیزها و خیلی جاها برسد، نه اینکه نتواند.... که نمیگذارند برسد.

که اصلا حق ندارد برسد

پ.ن: روز نوشت

به قول گابریل گارسیا مارکز: "زندگی همان چیزیست که در خاطرمان می ماند تا بعدها بیادش بیاوریم و روایتش کنیم"

و من میشوم همان پیرمردی که روی تخت آسایشگاه دراز میکشد، اخبار سال پنجاه و شش را از رادیو خرابش دنبال میکند، سیگار بهمن میکشد و از یک روز قبل از رفتن تو چیزی را به یاد نمی اورد...

و در اخر، مانند همان پیرمرد، روی همان تخت، هنگامی که وقایع جدید سال پنجاه و شش را برایت تعریف میکنم و تو برایم چای میریزی... نمام میشوم! تمام...


پ.ن: پیر شدن کابوسه!

پ.ن: روز نوشت

این که مانند تمام دختر ها و زن هایی که میشناسم با دیدن عکس بچه ها قربان صدقشان نمیروم

این که وقتی یک بچه میبینم قند در دلم اب نمیشود و ذوق مرگ نمیشوم... و یا بچه ای که پشت چراغ قرمز های خیابان به پنجره چسبیده هیچ احساسی را در وجودم ایجاد نمیکند تا برایش انواع و اقسام شکلک را دربیاورم و یا سوژه عکاسی با موبایل قرارش بدهم...

اینکه مانند تمام دخترها و زن هایی که میشناسم ارزو و حسرت مادر شدن ندارم. و برایم بیشتر شبیه یک کابوس وحشتناک می ماند! اینکه احساس خفگی میکنم از دیدن تمام زن هایی که در وبلاگ ها و صفحات شخصی فقط از کودکشان نوشتند و گاهی از مادر شوهر و شام فلان مهمانی در فلان روز! و از نوشته ها این برداشت میشود که ان موجود تمام زندگیشان است و دیگر هیچ چیز مهم نیست! و احساس ترحم بهم دست میدهد که عکس پروفایلشان از عکس طبیعت و گل و یا از عکس شوهرشان تبدیل شده به عکس بچه ای که میخواهند او را به تمام ارزوهایی که خودشان داشتند و به آن نرسیدند، برسانند!

اینکه مانند تمام دختر ها و زن هایی که میشناسم، تمام حسرت و دلیل زنده بودنم، مادر شدن نیست و نخواهد بود...

یک نوع بیماری نباشد؟ خطرناک نیست یعنی؟ نباید بروم دکتر؟


پ.ن: توی بعضی شرایط و فرهنگ ها، بچه دار شدن خیانت به بشریت و حتی به خود اون بچست

پ.ن: روزنوشت

و عشق میتواند مثل یک فنجان شکلات داغ در یک روز برفی باشد

یا یک نخ سیگار وسط یک روز سخت...

یعنی وجودش حیاتی نیست، میتواند نباشد و نبودش هم فاجعه نیست!

اما حس خوشایندیست که دلت را گرم، سختترین روزها را قابل تحمل و زندگی را شیرین میکند!

آخ که اگر باشد...


پ.ن: از همینطوری نوشت ها :)

احتمالا در تمام عکسهایش لبخند گرم و مهربانی به لب دارد. سنش هم که کمی بالاتر رفت به جای بین پیشانی، روی گونه و کنار لبش، جای خط لبخندش می ماند. از این اتو کشیده ها که ازادی خودشان را میگیرند تا همیشه مرتب باشند هم نیست. شب ها با موهایی که فقط یک دست کشیده تا مرتب شوند، دمپایی ابری هایش را پا میکند تا باهم برای گربه ها غذا ببریم. احتمالا روی تمام گربه ها و سگ های اطراف هم اسم بگذاریم و هر شب به این بهانه هم که شده زیر نور ماه پیاده روی کنیم و حرف هایی که خیلی مهم نیستند بزنیم.
احتمالا سعدی و خیام میخواند و یا حتی خودش هم شعر می نویسد. شاید پیانو بزند شاید هم مانند من فقط گوش دادن به صدای اهسته پیانو را دوست داشته باشد. دلش که بگیرد اشک میریزد و تا خرخره در غرور فرونرفته! شب ها رویای دنیای بدون مرز و جنگ میبیند، یک روزی هم اگر جنگ شود نمیرود صف اول بایستد. نه برای بی غیرتی، نه برای ترس، مرد جنگ نیست. نمیتواند کسی را بکشد. حتی اگر به ادم بد های قصه و شخصیت های سیاه داستان هم زخمی بزند، شب ها نه خوابش میبرد، نه خوابم میبرد! همان که با خودکارش یک تنه به جنگ تمام دنیا می رود کافیست...
حالا شاید کسانی که کلمه غیرت را زیادی بزرگ و تحریف کردند، به این مردی که علایقش را به زن ها تحمیل نمیکند،  اهل دعوا نیست و جنگ نمیرود و اشک میریزد، برچسب سیب زمینی بزنند!
اما چه ایرادی دارد؟ من که همیشه سیب زمینی دوست داشتم. اخر هم عاشق یکی از همین سیب زمینی های پر از احساس میشوم... :)
.
پ.ن: توی یه کانال دیدم نوشته بود اخر عاشق چه مردی میشوم... گفتم منم بنویسم! شما هم بنویسید. جالبه :)
پ.ن: روز نوشت

میگوید: تو چه میفهمی از بی پولی! یک روزهایی حتی پول سیگار آن روزم را هم نداشتم!
در جوابش فقط لبخند میزنم
حق دارد... من چه میفهمم از بی پول شدن! این چیزها را فقط مردها میفهمند.
نمیدانم چرا مردها فکر میکنند فقط آنها هستند که از سن کم دستشان میرود توی جیب خودشان و عارشان می آید از پدرشان پول تو جیبی بگیرند! یا فکر میکنند مشکل مالی فقط برای خودشان پیش می آید. انگار نمیشود یک دختر هم یک روز آنقدر هشتش گرو نهش شود که پول کرایه تاکسیش را هم نداشته باشد.
همین خود من که از بی پولی چیزی نمیفهمم... پارسال از ملاصدرا تا مترو میرداماد را پیاده رفتم.
و تمام راه را دعا کردم بلیط دوسفره مترو را فقط یکبار استفاده کرده باشم.

پ.ن: حق دارد، من چه میفهمم...
پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که  خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده

کسی چه میداند این وبلاگ شروع به کار کرده تا تو شاید یک روز که خسته روی صندلی ولو شدی و از سر بی حوصلگی گشتی در اینترنت زدی به این وبلاگ برسی و خیالپردازی های دختر جوانی را بخوانی. و این نامه ها را از پشت یک مانیتور نمیدانم چند اینچی و نمیدانم چه مارکی در نمیدانم کدام شهرو کشور دریافت کنی

کسی چه میفهمد در این روزها چقدر نیاز به امید دارم. در این روزها که همه آدمهایی که میشناسم تبدیل شدند به کاراکتر "گلام" در کارتون سفرهای گالیور، و همشان میدانند که من نمیتوانم... میدانند که من به جایی نمیرسم... هیچ از پیش نمیبرم! میدانند...

کسی چه میفهمد این روزها که شمشیر و سپر برداشتم و مانند شخصیت های اصلی فیلم ها خستگی ناپذیر بنظر میرسم، چقدر خستم!

کسی چه میفهمد من چقدر نیاز دارم باشی و بدانم یک نفر، فقط یک نفر، در این دنیا هست که به توانایی هایم ایمان داشته باشد.

کسی چه میفهمد...

آقای گمشده ی عزیزم! من اینبار به قول آن مثل قدیمی، لقمه بزرگتر از دهان برداشتم. که شاید فقط یک درصد شانس با من یار باشد و بشود! و وای که اگر نشود...

این روزها عجیب نگرانم که نشود و با این شکست، ناامید از رسیدن به هدف، در آخر تسلیم به "گلام" ها شوم. و هدفم به دست فراموشی سپرده شود.

نیمه گمشده ی دوست داشتنی من، میشود این روزها به آسمان شب و ماه نگاه کنی، و زیر لب زمزمه کنی که به من ایمان داری؟

بگو! من احساسش میکنم...

مطمئنم که احساسش میکنم!


پ.ن: از لیلی سرسخت... به عزیزترین نیمه گمشده!

از امکانات جدید اینستاگرام، گزینه استوری ست. قبل از این امکان استوری، آهسته و پاورچین پاورچین میرفتی تمام پست هایش را چک می کردی، کامنت ها را می خواندی و چند دقیقه و ساعت به تصویر خیره می ماندی. تمام حواست را هم جمع میکردی تا یکوقت اشتباهی دستت نلغزد و تصویر لایک بخورد. زمان زیادیست که تمام سهمت از آن آدم، خلاصه شده در همین پروفایل مجازی و چند عکس و کپشن!

اما حالا در استوری که تصویر و فیلم میگذارد عکس پروفایلش بالای صفحه  ظاهر میشود با یک دایره دورش که برایت چشمک میزند. نمیتوانی بازش نکنی. تصویر را هم که نگاه کنی، چه بخواهی و چه نخواهی، اسمت میرود در قسمت ویو یا نمایش ها که: آهای فلانی، همان کسک آمد این استوری را دید ها! آهای فلانی، این بنده خدا بعد این همه مدت هنوز چکت میکند ها! لاکردار دست آدم را رو میکند... آبرو نمیگذارد بماند!

قسمت بد ماجرا آنجاست که استوری امکان کامنت ندارد. نمیتوانی کامنت ها را چک کنی. هرکس نظری نوشت، حرفی زد، برایش در دایرکت ارسال میشود. گفتگوهایی که دیگر نمیتوانی بخوانی و چک کنی و چیزی دستگیرت شود.
قسمت بدترش هم اینجاست که استوری میگذاری و هرچقدر نگاه میکنی اسمش را در قسمت نمایش ها نمیبینی و...
و تمام این ها تا بیست و چهار ساعت بعد پاک میشوند. تمام میشوند

پ.ن: روزنوشت

فرقی نمی کند دین و آیینت چه باشد و یا اصلا آتئیست باشی و به ماورا و روح و این حرف ها بی معتقد...

شامپو که میزنی، حمام پر از ارواح خبیثه می شود!

باید حتما با آن سرو صورت کفی یک چشمت را باز کنی تا یکوقت تو را نخورند... و تا عمق جانت بسوزد!


پ.ن: وقتی صدای آواز خوندن کسی که تو حمومه میره بالا و اوج میگیره! یعنی دقیقا به مرحله ای رسیده که چشماشو بسته و شامپو به سرش زده و....!

پ.ن: روز نوشت :)

خوبم.

هر انسانی برای جلوگیری از انفجار درونی راهی دارد. یک نفر قدم میزند. دیگری در خلوت اشک میریزد و یا دقو دلیش را سر کسی خالی میکند. یک نفر هم دست به قلم میشود. اما من که دلم می گیرد، دست به کفگیر و ملاقه میشوم و شروع به اشپزی میکنم.

یا صدای اهنگ را زیاد میکنم و ریتمیک کارم را میکنم. یا خودم شروع میکنم اواز خواندن! اصلا هم برایم مهم نیست صدایم شبیه فلان خواننده ی محبوب، دلنشین و روح نواز باشد، یا مو را به تن گربه های خیابان سیخ کند و گوشخراش یا عامیانه ترش تو مخی باشد! هوس خواندن که کنم میزنم زیر اواز! در حمام و توالت و گاهی که احساس خوش صداتر بودن بکنم حین اشپزی!

آنهم چه اهنگی:

تو که ماه بلند اسمونی.. منم ستاره میشم دورت و میگیرم! تو که ستاره میشی دورمو میگیری منم... !

اشپزی هم که تمام میشود. دیگر حالم خوب شده. انقدر خوب که میتوانم بیایم همین حرفهای کم اهمیت را در وبلاگم بنویسم:)


پ.ن: خیلی خیلی روزنوشت

کی و کجا؟

در داستان نویسی یک نکته ای هست که میگوید باید بدانی داستان را کجا تمام کنی و دیگر ادامه ندهی!
بعد از حل ماجرا، به جای خواننده نتیجه گیری نکنی و توضیح ندهی! زیادی کشش ندهی، سریع تمامش کنی؛ اما نه انقدر تند و سریع که خواننده گیج شود و یک پا در هوا بماند.
خلاصه باید بدانی کجا و کی دیگر ننویسی و نقطه آخر را بگذاری. یا بهتر و عامیانه ترش، چه زمانی خفه شوی و بروی پی کارت!
من این نکته را هنوز نتوانستم خوب یاد بگیرم.
نه در داستان نویسی..
نه در روابطم با ادمهای اطراف!


پ.ن: روزنوشت

خسته به خانه رسیدم . مامان با چادر گل گلیش نماز میخواند. به ساعت نگاه کردم. نه شب بود. دلم ضعف میرفت. پس دیگر خاله نمیرسید که بیاید خانه ی ما. از صبح که تلفن کرده بود شاید برای شام بیایم، تا همین چند دقیقه پیش دعا دعا میکردم شایدش نگیرد و نیاید. انقدر خسته بودم که حوصله مهمان نداشتم.
شالم را از سرم باز کردم و بلند گفتم: خاله نیومد؟
مامان رفت رکوع...
دوباره گفتم: بهتر. اصلا حوصلشو نداشتم.
مامان رفت سجده...
رفتم سمت سرویس بهداشتی تا آبی به دست و صورتم بزنم.
مامان همانطور که دستهای خیسش را تکان میداد از توالت امد بیرون!
اوه خدای من...


پ.ن: روزنوشت

در کشور کره جنوبی یک قانون وجود دارد که اگر کسی خواب است نباید او را بیدار کنی! چون خواب را مقدس میدانند.
و من حتم دارم اگر در کره جنوبی متولد میشدم، گونه ی جدیدی از انسان کشف میشد که تمام زمستان، زیر یک پتوی گرم و نرم، به خواب زمستانی فرومیرفت...


پ.ن: روزنوشت