مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گازگرفتگی مرگ راحتی میتونه باشه به شرطی که از خواب بیدار نشی

اینو همین امروز صب که از خواب بیدار شدم فهمیدم

اینکه مخاطبین گوشیم یک شماره و اسم هم ذخیره ندارد

اینستاگرامم یک فالور اشنا ندارد

تلگرامم فقط دو مخاطب ذخیره شده بیشتر ندارد

اینکه تنها فیلم میبینم و تخمه میشکنم و خرید میکنم و گردش میروم. قطره چشمم را خودم می اندازم و تنها غذا خوردن دیگر به نظرم فاجعه نمی اید...

خطرناک نیست؟

بیماری نباشد یکوقت! نباید به پزشک مراجعه کنم یا در این مورد خاص به روان پزشک!!؟؟

پ.ن: امروز برا اولین بار به این نکته دقت کردم

این روزها تمرین عشق میکنم

که کوچکترین حشره و ظریفترین گل و فلان کوه را دوست داشته باشم. که دلم نگیرد از هوای ابری... که غر نزنم به عصر جمعه... که پشت چشم نازک نکنم به سرمای زمستان و افتاب چهل درجه تابستان... که عاشقشان باشم. که به قول سهراب آب را گل نکنم، نگران باشم حتی برای کبوتری که میخورد آب!

تمرین عشق میکنم که ادم ها را دوست داشته باشم... تمامشان را! حتی انها که سنگ شدند به شیشه ی دلم... حتی انها که خیرشان به کسی نمیرسد... که فکر انتقام نکنم... که ببخشمشان... که بازهم دوستشان داشته باشم، به وقتش کمکشان کنم و دستشان را بگیرمو دل بسوزانم!

که مانند شخصیت های سفید فیلم های ضعیف حال بهم زن ترین و کسل کننده ترین ادم دنیا شوم که ازاری به کسی نمیرسانند و از کسی چیزی به دل نمیگیرند و احساس نفرت و انزجاری ندارند که حتی با غیبت و بدگویی بیرون بریزند.

این روزها تمرین میکنم که همه را ببخشم... که همه را دوست بدارم.

یک لیست بلند بالا نوشتم از تمام چیزهایی که متنفرم. همه را بخشیدم. همه را خط زدم.

چند نفر ته لیست مانده...

کاش میشد به آن چند نفر ته لیست بگویم چقدر سخت است فراموش کردن ان روزها، آن اتفاقات، آن حرفها... و بخشیدنشان هم سختترین کار دنیا

بهشان بگویم کاش کمی بیشتر مراعات حال این ادم را میکردید

کاش حداقل کمی مهربانتر دل میشکستید... که بخشیدنتان انقدر سخت نباشد

پ.ن: این هفته تمرین عاشق بودن کنیم. به همه چیز و همه کس عشق بورزیم

پ.ن: روزنوشت



مرگ تلخ است... زندگی از ان هم تلخ تر!

هیچوقت از این عروسک های بزرگ و نرم پولیشی که هم قد آدم اند نداشتم. هنوز هم ندارم. حتی وقتی شاغل بودم و حقوقم خرج چیزهای خیلی غیر ضروری و کم اهمیت تر هم میشد محض رفع عقده های درونی برای خودم نخریدم

فقط یکبار یک عروسک تا بالای زانوهایم هدیه گرفتم.یک خرس سفید که یک تیشرت قرمز تنش بود. ان زمان ها من هفده سالم بود، او بیست!

موقع برگشتن خانه نمیدانستم به مامان تپلی چه دروغی بگویم. با تمام سردی هوا راهم را دورتر کرده بودم تا زمان داشته باشم چندتا دروغ تپل که واقعی جلوه کنند بسازم و تا پرسید این خرس از کجا امده، تحویلش دهم!!

سر کوچه که رسیدم خرس را دادم دست دختر بچه ای که مادرش برایش پاستیل نمیخرید!

دماغم را کشیدم بالا و برگشتم خانه!

چند سال گذشته، نمیدانم ان ادم کجاست، چه شد و چه میکند، مهم هم نیست، اما همیشه دل و چشمم روی آن اولین و اخرین عروسک پشمی نیمه بزرگ ماند!

پ.ن: همینجوری یه دفعه یادش افتادم

پ.ن: روزنوشت :)

ادم های مثل من یک مرضی دارند که هنوز اسمی ندارد.
شاید هم من اسمش را بلد نیستم. این بیماری نه درمانی دارد نه میشود کنترلش کرد!
به این صورت که فرد مبتلا شده از یکم هر برج از اولین دقیقه ای که پول وارد حساب بانکیش میشود شروع میکند به صورت دیوانه وار خرج کردن!
این افراد که البته پدیده ی عابر بانک های عضو شتاب هم اخیرا به شدت بیماریشان دامن زده با واژه ی قناعت! کم خرجی! خرید غیر ضروری اشنایی ندارند
متاسفانه من هم به این بیماری دچار هستم و عابر بانک برایم حکم سم را دارد. اصلا پول در حساب من باشد انگار یک چیزی مثل خوره جانم را میخورد انگار باید حتما تمامش خرج شود! به تمام چیزهایی که از دو سالگی تا بحال دلم میخواست فکر میکنم.
یکم هرماه که میشود مثل زن و مردهای اتو کشیده و پولدار بین قفسه های فروشگاه ها و خیابان ها و مراکز خرید راه میروم و بدون اینکه به قیمت چیزی فکر کنم همان را میخرم و ذوق میکنم از اینکه قیمت پشت جلدش را نگاه نکردم یا ذوق میکنم از اینکه فکر نکردم یک روز به دردم میخورد یا خیلی هم واجب نیست و قناعت کنم 
اصلا پول که در کارتم باشد تمام وسایل به درد بخور و نخور پشت ویترین مغازه ها برایم دست تکان میدهند. به نظرم همه چیز خواستنی و هیجان انگیز میشود هوس هرچیزی که دوست دارم و ندارم میکنم. حتی نسکافه که در سرمای زمستان هم رغبتی برای خوردنش ندارم در وسط گرمای تابستان به نظرم خوشمزه و دلچسب می آید!
یادم می افتد خیلی وقت است به سفر نرفتم و خلاصه... همین میشود که دقیقا دهم هرماه داخل حساب بانکیم فریاد بزنی صدا میپیچد و من می مانم و انتظار که زودتر ماه تمام شود.
امروز هم کارتم را در حلق عابر بانک سر خیابان کردم و دل و روده و محتویات حسابم را بیرون کشیدم و ته مانده های کارتم را خرج یک جعبه مدادرنگی، چند مجله و یک گیره زرد که با لاک ناخنم ست شود کردم بعد انگار بار سنگینی را از دوشم برداشته باشند سبکبال و رها به خانه بازگشتم.
دیگر تمام دغدغه های " چی بخرم ؟" تمام شدند و حالا با خیال راحت گیره زرد رنگم را به موهایم زدم، یک لیوان چای برای خودم ریختم، پایم را روی پایم انداختم و مجله میخوانم!
میدانم من و تمام مثل من ها بیماری بد و خطرناکی داریم اما من که ده روز اول هر ماه را شدیدا دوست دارم و خوشی این ده روز  را با هیچ چیز عوض نمیکنم.


پ.ن: ده روز خیلی خوش بودن می ارزه به یک ماه نصفه خوش بودن:))

عشق دوم...

دیر رسیدن عادت همیشگیم بود. من حتی به عشق هم دیر رسیدم. وقتی به خودم امدم که فقط میتوانستم عشق دوم شوم، یا شاید سوم و ....

هیچکس درک نمیکند عشق دوم بودن چه حسی دارد. انگار سعی دارم جای کسی را بگیرم، بنشینم رو یک صندلی که در ظاهر خالیست. تو هم مدام تعارف میکنی که بنشینم.  اما میدانم صندلی خالی نیست. خاطره کسی انجا جا مانده. خاطره ای که برایت عزیز و دوست داشتنیست. مجبور میشوم به خاطراتی که ازشان متنفرم احترام بگذارم! تو هرگز به من فرصتی نخواهی داد تا شانسم را امتحان کنم تا حتی با ان خاطرات رقابت کنم و حسادت به ان خاطرات خفه ام میکند .هرروز فکر میکنم که کاش دیر نمیرسیدم. اگر چند سال زودتر میرسیدم ...!

و من ... نه شهامت رفتن دارم...

نه دل نشستن...

همان گوشه می ایستم و نگاه میکنم

تازه بعد به تمام این احساسات احمقانه یک احساس دیگر اضافه میشود، هرروز فکر میکنم من جایگزین شده ام برای تسکین دردهای تو، باید کاری کنم...حرفی بزنم. و میدانم بعد از هرکاری مقایسه میشوم. ترس از اشتباه هرروز مرا عذاب میدهد. من هرروز نگران هستم که خبرهای مربوط به او را دنبال کنی، یا خاطراتش را مرور! حسادت مرا از پا درمی اورد.

هرروز جلوی آینه خودم را برانداز میکنم و هر لحظه خودم را مقایسه با کسی که هرگز ندیدمش. کاش اینبار دیر نمیرسیدم، به اندازه تمام عمر دیر کردم....

خیلی سخت است توضیح دهم عشق دوم بودن چه احساسی دارد

و با تمام این ها...

من ... نه شهامت رفتن دارم...

نه دل نشستن...

همان گوشه می ایستم..و نگاه میکنم

من فقط میتوانم عشق دوم باشم... یا شاید سوم...


پ.ن: این فک میکنم روایت تمام عشقای سی سالگی به بعده. و چقدر بیزارم از این حس، از این عشق

پ.ن: روز نوشت

قبلتر فکر میکردم این استخون پایین گردنم رو هرکی ببینه میگه: ایش..دختره لاغر مردنی
الکی هم نبود این فکرها. کافی بود یه نگاه به گذشته مردها ایرانی بندازی تا به دلبر ناصرالدین شاه برخورد کنی! وقتی یکی از معیارهای زیبایی اون زمان غبغب چند طبقه بوده میشه بقیش رو حدس زد!
یا اصلا امکان نداره دختر باشی مادربزرگ داشته باشی و یک روز صبح زورت نکرده باشه که یه نون سنگک رو برای صبحونه بخوری. بعد هم حتما به یه جا خیره شده و گفته :" دختر باس یه پر گوشت رو تنش باشه. چیه یه تیکه استخون. اون زمانا مادر شوهرا عروسو میبردن حموم نمره تا بپسندن. هرچی تپلو سفید تر قشنگتر..."
حالا و توی این برهه از زمان هم که همه جا میگن دختر باید توپر باشه
ولی با یه نگاه دقیقتر میشه فهمید که از زمان قاجار تا همین ساعت معیار زیبایی همونیه که بود و فقط لفظش تغییر کرده. زمان قاجار میگفتن چاق، زمان مامان بزرگ به چاق میگفتن یه پر گوشت و حالا میگن توپر! اما در کل همش یکیه! در کل تر هم اینکه معیار زیبایی شامل من یک نفر نمیشه و این استخون بیرون اومده پایین گردنم هم دلیل محکمیه برای این اصل.
اما همین دیروز فهمیدم که اسم این استخونو جدیدا گذاشتن ترقوه و حتی براش شعر و متن هم نوشتن.
حالا شایدم اسمش از قدیم همین بوده ولی خب میدونم تازگی ها مد شده چون با حرفا مادر بزرگم میشد فهمید که تو زمان اونا نه تنها مد نبوده ... که حتی عیبم بوده! فرقیم نمیکرد، چه میخواستن بگن ترقوه چه میخواستن بگن یه تیکه استخون، چیزی از زشت بودنش کم نمیکرده!
اما دیگه تغییر کرده و یه چیز مثل همون غبغب چند طبقه تو زمان قاجار یا خال لب تو زمان حافظ و سعدی شده!
اینارو همین دیروز فهمیدم که برام پیام اومد و یک بیت در وصف ترقوه بود. وقتی پرسیدم "ترقوه چیه" و جواب گرفتم "استخون پایین گردنت" جلو اینه رفتم و چند دقیقه به خودم نگاه کردم
همین چند وقت پیش بود که مادر بزرگ گفته بود استخونات زده بیروناا! یه بار دیگه پیام رو خوندم و دلم ضعف رفت و فک کردم چقدر خوب که برای یکبار هم که شده معیار زیبایی هرچند ناچیزو کم به سمت من متمایل شد
هرچند هیچ فایده ای نداره و زیر انواع مانتو و شال از دید همه پنهانه و صددرصد کسی هم تو خونه راه نمیره قربون صدقه ترقوه من بره!! اما خب... جلو اینه که میتونم ذوق کنمو هی خودم به خودم بگم : من به ترقوه ات ای دوست گرفتار شدم!


پ.ن: روزنوشت :)

تناسخ...

مثلا من در زندگی بعدی مخلوق فرانکشتاین باشم...

تکلیفم با خودم مشخص باشد، از همان اول نگردم دنبال نیمه گمشده ای که نیست!

فرانکشتاین را مجبور کنم نیمه دیگرم را خلق کند. بعد که قبول نکرد بزنم پدر پدرش را دربیاورم که مرد مومن من مسخره تو نیستم که من را تکو تنها بیاوری توی دنیا ول کنی!

دست آخر هم از زندگی ساقطش کنم تا یکوقت هوس نکند دوباره موجودی را تنها به این دنیا بیاورد.

و بعد با خیال راحت در دنیایی که میدانم یک نفر هم مانند من نیست، تکو تنها زندگیم را بکنم.

.

پ.ن: یعنی میخوام بگم مخلوق فرانکشتاینم که باشی باز تنهایی سختتر از سخته! و بلاتکلیفی از اونم سختتره حتی! :))

پ.ن: به تناسخ اعتقادی ندارم.

پ.ن: روز نوشت

یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی!انگار محکوممان کردند به سیب خوردن یا رسم است هرروز سیب بخوریم هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد دارد سیب برای پوست مفید است.

امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود آمد و شکایت کردم:"ای بابا بازم سیب خریدی که مامان اینهمه میوه ی خوب"

بعد یکهو به نظرم سیب ها مظلوم آمدند چرا این حرف را زدم آنها که کاری به من نداشتند. ساکت در کیسه شان نشسته بودند

حتی آنقدر دلم برای سیب ها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا ازشان بدم می آید! آخر اصلا تقصیر سیبها نبود اگر آنها هم مثل توت فرنگی میوه نوبرانه بودند و ما را منتظر می گذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب میماندیم بعد آن را با ذوق چندین برابر قیمت حالا میخریدیم و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!

به نظرم چقدر بعضی آدم ها شبیه سیب هستند. همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان میکنند کافیست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند اما مثل همان سیب به چشم نمی آیند. قدرشان را نمیدانیم

حالا در عوض قدر آن آدم های نوبرانه را میدانیم که هر از گاه وارد زندگیمان میشوند و میروند، مثل توت فرنگی هیچ خاصیت و طعم و مزه ای هم ندارند

بعد آن سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بی خاصیت آبکی که هیچوقت نیست و با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم میشکنیم!

وای که بعضی آدمها همان سیب هستند و سیب را جان به جانش هم بکنی باز سیب است. یاد نمیگیرد کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را، بد و بی خاصیت بودن را و همیشه خوب نبودن را!

اصلا آدم ها عادت دارند هرچیز که زیاد نباشد را دوست داشته باشند. حتی اگر یک میوه هم در همه فصل ها باشد حالشان را بهم میزند چه برسد به آدمش! اگر هروقت دلشان خواست دست دراز کنند و تو باشی از چشمشان خواهی افتاد باید برای اینکه کنارشان باشی قیمت سنگینی پرداخت کنند تا قدرت را بدانند باید ماندنی نباشی تا پرستیده شوی. یک راز مهم درباره انسان ها را به تو بگویم؟ آدم ها اصلا جنبه محبت زیادی، ماندن زیادی، عشق زیادی و هرچیز زیادی دیگر را ندارند. هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش. نوبرانه بودن را باد بگیر!

پ.ن: قدیمی نوشت...

از من (لیلی)... به خودم

عزیزکم! شاید با یک حرف تلخ، با یک نگاه سرد، با یک لحن تند، با یک شوخیو یا یک تذکر... دل هرچقدر هم که سنگ، میشکند. گاهی با یک جمله که در چینش کلماتش دقت نشده، گاهی با یک نه گفتن، گاهی با یک رفتن، گاهی با یک نماندن، گاهی با سوالی که پرسیدنش نیاز نیست...

خودم جان، درون ادم ها سیاه و سفید دارد، همه اش سفید نیست، سیاهی هایشان را که دیدی تعجب نکن! ازشان بیزار نشو، ازشان دوری نکن، محبتت را دریغ نکن... دلشان را نشکن

درون ادم ها سیاه و سفید دارد، همه اش سیاه نیست، سفیدی هایشان را که دیدی تعجب نکن! فکر نکن نمیتوانند بهت اسیب بزنند، بهشان بدون احتیاط اعتماد نکن... حواست باشد، انقدر نزدیک نشوی که بتوانند دلت را بشکنند

ادم ها خاکستریند. مجموعه ای از سفید و سیاه ها! گاهی بد میشوند، گاهی خوب... گاهی امیدوارت میکنند گاهی ناامید

عزیز جان من، تو این بین حواست فقط به این باشد که دل هرچقدر هم سنگ، میشکند، نرسد روزی که تو باعثش باشی. حواست باشد که ادم ها از سنگ نیستند. حتی اگر هم باشند، هرچقدر سخت، هرچقدر بدون احساس، هرچقدر سنگ، حتی سنگی هایشان هم میشکنند. ادم ها را نشکنی. دلشان را نشکنی که تمام دارایی ادم همان قلبش است. که اگر ترک بردارد، که اگر بشکند، ادم دیگر ان ادم سابق نمیشود!

نکند تو باعثش باشی...

.

پ.ن: خودم جان!! در تمام زندگی همین یک نکته را رعایت کن، همین یکی را خوب یاد بگیر

پی نوشت: دل هرچقدر هم سنگ، میشکند! ادم هرچقدر هم سخت... به استخوانش که برسد میرود...

پ.ن: گاهی باید با خودمون حرف بزنیم... :)

وقتی رو تخت مثله یه تیکه گوشت افتادی و دکتر درصد کمی امید داره به دوباره سرپا شدنت، چه داد بزنی چه گریه کنی چه سکوت کنی، روزا میانو میرن. اسمش صبر نیست وقتی چاره نداری! زمانی اسمش صبره که شریک زندگیت رو تخت بیوفته، میتونی بری... ولی صبر کنی! صبر از جایی معنی پیدا میکنه که گزینه دیگه ای هم داشته باشی!
خیلی کلمه ها تو شرایط خاص معنی میدن، گاهی ادم ها تو اون شرایط خاص که قرار میگیرن واکنش هایی رو نشون میدن که خودشون هم از خودشون انتظار ندارن! ادما رو تو موقعیت های خاص میشه شناخت نه از رو حرف هاشون و نه زمانی که همه چیز بر وفق مرادشونه... و نه از روی حدسایی که راجع به خودشون میزنن که اگه توی اون موقعیت باشن چه واکنشی از خودشون نشون میدن!!
پ.ن: حتی خودمون هم خودمون رو وقتی میشناسیم که تو موقعیت های سخت قرار بگیریم...

پ.ن: این "من" را به این راحتی ها نمیتوان شناخت
پ.ن: روز نوشت

تصور کن تمام خیالبافی هایم جامه عمل به تن کنند!

باران بزند و من زیر باران قدم بزنم در کنار مردی که توباشی! بدون چتر یا شاید هردو باهم زیر یک چتر!

یا اینها نباشد...

آفتاب باشد و من کنار مردی که تو باشی در یک گوشه از زمین که انگار گوشه ای از بهشت است روی یک زیر انداز کوچک نشسته باشم... شاید هم سرم را روی پاهایش گذاشته باشم، محو چشمهایی که معتقدم قسمتی از یک سیاه چاله است

یا اینها نباشد...

کنار آتشی که درست کرده ایم نشسته باشم طبق معمول برای مردی که توباشی حرف بزنم و او آرام، همانطور که منتظر است قارچ هایی که در آتش انداخته کباب شوند به من گوش کند

یا اینها نباشد...

مردی که تو باشی پاچه های شلوارش را داده باشد بالا وسط آب و من کلاه حصیریم را روی سرم نگه داشته باشم تا باد یکوقت آن را نبرد. مشتی آب به صورتم بپاشد و من یادم برود نباید دستم را از روی کلاه بردارم. باد کلاه و موهای من و هوش و حواس او را باهم ببرد!

یا اینها نباشد...

روی یک تاب بنشینم و مردی که تو باشی تاب را هل بدهد... و من دلم محکم باشد حتی اگر آن تابه با طناب بسته شده، محکم هم نباشد.

یا اینها نباشد...

پشت میز یک کافی شاپ روبروی مردی که تو باشی بنشینم و با اشتباهی از روی عمد به جای فنجان قهوه دست او را بگیرم

قهوه هایمان را بخوریم و ته فنجان قهوه در فالم ببینمش و با ذوق نشانش دهم خودش را ته فنجان!

یا اینها نباشد...

یک جمعه در خانه باشیم و کل روز را جلوی تلوزیون کنار مردی که تو باشی دراز بکشم. بازی کنیم و من جر بزنم که : "وسط بازی لبخند زدی! میدونی که بخندی من حواسم از زندگی هم پرت میشه"

اصلا نیازی به جرزنی نیست... روی گونه اش را بوسه بزنم تا خودش نتیجه بازی و باخت من را فراموش کند، بازی را بهم بزند و از سر بگیریم.

یا اینها نباشد...

کل جمعه فیلم ببینیم. من چیزی نفهمم و مردی که تو باشی مجبور باشد هر چند دقیقه برای من توضیح دهد... و خوراکی هایی که روز قبل خریدیم را بخوریم! اصلا حتی شام را هم از بیرون بگیریم...یا شاید شام را خودم فسنجان درست کنم و فکر کنم حتما او عاشق فسنجان است البته بعد از من!!

یا اینها نباشد...

او هرگز نیاید ! و...

زنی که من باشم بنشیند و خیال ببافد، و بنویسد. بعد یک عکس بیخودی در صفحه اینستاگرامش بگذارد و در کپشن بنویسد: "سخت است! مردی که توباشی، باشی، ولی کنار من نباشی"

یا اینها نباشد...


پ.ن: روزنوشت

پ.ن: چه عنوان طولانیی!!

اینکه این روزها دلتنگ کسی نیستم، منتظر معجزه و اتفاق غیر منتظره و امداد غیبی ننشسته ام، اینکه روزها را توی دفترم خط نمیکشم و نمیشمارم، اینکه هیچ دست آویزی برای فکر به گذشته ندارم و از هیچ اتفاق تلخ و شیرین و هیچ آمدنو رفتنی، از هیچ نماندن و تعهد شکستنی دلگیر نیستم، اینکه دلم نمیخواهد زمان به عقب برگردد و دلتنگ یا در حسرت هیچ سن و روز و اتفاق و آدمی نیستم...

یک نوع بیماری نباشد یکوقت!؟ خطرناک نیست؟ نباید بروم دکتر؟

پ.ن: من به اینهمه دلتنگ نشدن عادت ندارد دلم!!

پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به عزیزترین گمشده

برخلاف اکثر ادمها به شانس معتقد نیستم تا دستهایم را پشت سرم قلاب کنم و نیامدنت را بیندازم گردنش! نه اینکه معتقد نباشم. فقط تعریفم از شانس کمی متفاوت است. بنظرم شانس یعنی همین عوامل بیرونی که دست خودت نیست اما جلویت را میگیرد. که هرچقدر هم تمام تلاشت را بکنی و به خودت ایمان داشته باشی یک دفعه و در یک لحظه گند میزند به همه چیز... مثل وقتی که برای یک جلسه مهم اماده شدی و باران میگیرد و گند میزند به شلوار  سفیدت!

شاید هم چیزی که اسمش را گذاشتند سرنوشت و قسمت اینطور خواسته، که حتی اگر منو تو بخواهیم، که حتی اگر تمام دنیا و اگر خود خدا هم بخواهد نتوانی ان زمان که باید باشی، باشی

نمیدانم همین چیزی که اسمش سرنوشت است تو را کجا برده و چه بلاهایی بر سرت می اورد. خبر ندارم در حال خندیدن هستی یا مانند من احساس میکنی که زندگی ساخته شده از رنج است اما ارزش رنج کشیدن را ندارد. احساس میکنی که چقدر زندگیت مسخره شده، که چقدر بازیچه ای...

عزیز دل گمشده... اینبار از نیامدنت شکایت ندارم. چه دست سرنوشت باشد چه شانس چه حتی خودت! هرگز نمیخواهم برای اولین بار که مرا میبینی در ناامیدی و سردرگمی باشم و از من تصویر یک زن ضعیف در ذهنت شکل بگیرد.

عزیز جان گمشده ام.. من را ببخش که اینبار میخواهم بنویسم خوشحالم نیستی، خوشحالم نیستی تا ببینی تسلیم شدم. تا ببینی زندگی را مانند یک داستان که به دلم ننشسته نیمه نوشته رها کرده ام و روزگار میگذرانم. تا ببینی مانند شخصیت های همان داستان نیمه کاره آواره ام.

خوشحالم که نمیتوانی بفهمی چقدر احساس شکست خورده ها را دارم. چقدر با کلافگی شمشیر و سپرم را برای مدتی انداخته ام یک گوشه و زندگی را مانند کتابی کسل کننده، بسته ام و گذاشته ام کنار!

.

پ.ن: گمشده ی عزیزم... خوشحالم که این روزهایم را نمیبینی. هرچند گله دارم که این روزها را کنارم نیستی