مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

اقای نیمه گمشده عزیز!!

سالها بعد، باید در جواب نوه هایم که از من میخواهند برایشان خاطره تعریف کنم چه داستانی بسازم!

وقتی من هرگز دختر خان ده بالا نبودم و تو ان پسرک چوپان عاشق و سمج ده پایین که برای یک دلدادگی با سوز برای گوسفندهای خان نی میزند. وقتی هرگز دزدکی چوپان پدرم را هنگامی که گوسفندها را برمیگرداند دید نزدم و تو سر برنگرداندی و من از هول فرار نکردم.

یا وقتی هرگز برایم زیر هیچ کولر و بین اجرهای هیچ بن بست و پشت بامی نامه ای پنهان نشده

وقتی با چادر گلدار برایت نذری نیاوردم و منتظر نشدم تا داخل ظرفم برگ گل بریزی و تحویلم دهی

وقتی هرگز تلفن خانمان زنگ نخورد و کسی از پشت خط برای پدرم فوت نکرد و فحش های پدرم را به جان نخرید تا یکبار در حد یک الو صدایم را بشنود و دلش بلرزد

وقتی تو نشدی ان پسرک سر به هوا که عشق آدمش میکند، که با تمام مخالفت ها و دعواها باز پاشنه در خانه را میکند و کس دیگری جرئت نمیکند راهش این سمت ها بیوفتد

وقتی نقشه فرار نریختیم و شناسنامه هایمان را کش نرفتیم و روی صندلی های ردیف اخر یک اتوبوس که مهم نبود کجا میرود قلبمان از اضطراب گیر افتادن نیامد توی حلقمان

وقتی مهریه و پشتوانه من نشد لبخند تو و وقتی با یک فرش زیر پا و یخچال کهنه دست دوم و گاز قسطی زندگی را شروع نکردیم تا همه چیز را خودمان بسازیم

وقتی بعد از چند سال با ذوق تمام شدن قسط ها اولین مسافرت را با همان اتوبوس به یک شهر نزدیک نرفتیم و یک عکس دو نفره نگرفتیم

وقتی تو عکس اولین و اخرین سفرمان را با دو تا عکس دیگر از بین البوم جدا نکردی و زیر شیشه میز مغازه ات نگذاشتی و من با یک قابلمه نیامدم تا ناهار را باهم بخوریم.

وقتی تو نشدی آن پیرمردی که صبح ها میرود پارک پیاده روی و برای پرنده ها دانه میریزد با بقیه پیرمرد ها روی میزهای مخصوص چسبیده به سنگفرش پارک شطرنج بازی میکند و موقع برگشت نان سنگک کنجدی میخرد؛ و من هم نشدم ان پیرزنی که چای دم میکند و تا برگردی از داستان و خاطره یک عشق برای نوه هایش تعریف میکند

وقتی هرگز خبری از تلاقی نگاه های طولانی و اشاره ها و لبخندها و قنج رفتن های دلمان نبوده... وقتی کنار هم پیر نشدیم... وقتی هیچ روزی نبودی... هیچ روزی نیامدی...

اقای نیمه ی گمشده جان، من هیچ خاطره از هیچ عشق اساطیری ندارم تا برایشان تعریف کنم و تمامش تقصیر توست! تویی که حتی نمیتوانی درک کنی این برای یک مادر بزرگ با آن سن و سال چقدر میتواند ناراحت کننده و تلخ باشد

من میشوم مادر بزرگی که هیچ خاطره ای ندارم... و این برای یک پیرزن یعنی فاجعه! میفهمی؟ فاجعه!

پ.ن: برسد به دست...

  • لیلی رضایی