مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

قبلتر فکر میکردم این استخون پایین گردنم رو هرکی ببینه میگه: ایش..دختره لاغر مردنی
الکی هم نبود این فکرها. کافی بود یه نگاه به گذشته مردها ایرانی بندازی تا به دلبر ناصرالدین شاه برخورد کنی! وقتی یکی از معیارهای زیبایی اون زمان غبغب چند طبقه بوده میشه بقیش رو حدس زد!
یا اصلا امکان نداره دختر باشی مادربزرگ داشته باشی و یک روز صبح زورت نکرده باشه که یه نون سنگک رو برای صبحونه بخوری. بعد هم حتما به یه جا خیره شده و گفته :" دختر باس یه پر گوشت رو تنش باشه. چیه یه تیکه استخون. اون زمانا مادر شوهرا عروسو میبردن حموم نمره تا بپسندن. هرچی تپلو سفید تر قشنگتر..."
حالا و توی این برهه از زمان هم که همه جا میگن دختر باید توپر باشه
ولی با یه نگاه دقیقتر میشه فهمید که از زمان قاجار تا همین ساعت معیار زیبایی همونیه که بود و فقط لفظش تغییر کرده. زمان قاجار میگفتن چاق، زمان مامان بزرگ به چاق میگفتن یه پر گوشت و حالا میگن توپر! اما در کل همش یکیه! در کل تر هم اینکه معیار زیبایی شامل من یک نفر نمیشه و این استخون بیرون اومده پایین گردنم هم دلیل محکمیه برای این اصل.
اما همین دیروز فهمیدم که اسم این استخونو جدیدا گذاشتن ترقوه و حتی براش شعر و متن هم نوشتن.
حالا شایدم اسمش از قدیم همین بوده ولی خب میدونم تازگی ها مد شده چون با حرفا مادر بزرگم میشد فهمید که تو زمان اونا نه تنها مد نبوده ... که حتی عیبم بوده! فرقیم نمیکرد، چه میخواستن بگن ترقوه چه میخواستن بگن یه تیکه استخون، چیزی از زشت بودنش کم نمیکرده!
اما دیگه تغییر کرده و یه چیز مثل همون غبغب چند طبقه تو زمان قاجار یا خال لب تو زمان حافظ و سعدی شده!
اینارو همین دیروز فهمیدم که برام پیام اومد و یک بیت در وصف ترقوه بود. وقتی پرسیدم "ترقوه چیه" و جواب گرفتم "استخون پایین گردنت" جلو اینه رفتم و چند دقیقه به خودم نگاه کردم
همین چند وقت پیش بود که مادر بزرگ گفته بود استخونات زده بیروناا! یه بار دیگه پیام رو خوندم و دلم ضعف رفت و فک کردم چقدر خوب که برای یکبار هم که شده معیار زیبایی هرچند ناچیزو کم به سمت من متمایل شد
هرچند هیچ فایده ای نداره و زیر انواع مانتو و شال از دید همه پنهانه و صددرصد کسی هم تو خونه راه نمیره قربون صدقه ترقوه من بره!! اما خب... جلو اینه که میتونم ذوق کنمو هی خودم به خودم بگم : من به ترقوه ات ای دوست گرفتار شدم!


پ.ن: روزنوشت :)

  • لیلی رضایی

ترقوه