مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

این روزها ذهنم خالی شده. احساس میکنم چیزی نمیدانم. برای همین شروع کردم جزوه هایی را که یک روز نوشته بودم، از نو میخوانم. و گاهی روی بعضی قسمتها گیر می کنم
صحنه یعنی زمان و مکانی که داستان در آن جریان دارد
در داستان نویسی بعضی مکان ها و زمان ها آشکارا سخن میگویند. به زبان ساده تر، اتفاق در ذهن نویسنده را میطلبند
مثلا شب های بارانی جان میدهند برای قتل و هیجان، و واقعا برای زندگی اشباح و ارواح کجا بهتر از یک خانه قدیمی و متروک میتواند باشد؟
مثلا یک نیمکت خالی، در زیر درخت های خیابانی خلوت که از برگ های پاییزی نارنجی پوش شده، جان میداد برای رفتن تو

داستان نویس باید حواسش به زمان و مکان باشد. اگر قرار است هوا گرم باشد و افتاب سوزان، حتما دلیلی دارد. و باید شخصیت ها و پوشش و همه چیز را با توجه به هوای گرم و سوزان تنظیم و هماهنگ کند
مثلا آن سوز سرمای آن روز که باعث شده بود انگشتهایت سرد باشد، سردتر از همیشه. باعث شده بود من شالگردنم را تا روی بینی بالا بکشم و تو یقه کتت را بالا بدهی و نوک بینیت قرمز شود. باعث شده بود هر نفست بخاری شود حائل میان من و تو . که احساس کنم این چند قدم چقدر زیاد است، چقدر دور از همیم

مردم می گویند بعد از شنیدن صدای کلاغ، یک اتفاق بد می افتد. اصلا صدای کلاغ هم از ان هاست که وقتی در داستان و فیلم استفاده میشود که خبر از اتفاق بد بدهد. جان میدهد برای خبر های شوم. ان روز هم یک کلاغ نمیدانم از کجا پیدایش شد. هرگز در ان خیابان کلاغی ندیده بودم.اما آمد، و بعد از چند قار قار انگار رسالتی که بر دوشش بود را به پایان رسانده، از روی شاخه لخت درخت، پر زد و رفت. شاخه ای که رویش نشسته بود تکانی خورد و از معدود برگ های روی درخت یک برگ دیگر تاب نیاورد و از درخت کنده شد. اما قبل از اینکه روی زمین بیوفتد با یک باد سوزناک به همان سمتی رفت که کلاغ پریده بود. هردو نگاهمان را برگردانده بودیم به ان سمت. شاید از صدای کلاغ ترس برمان داشته بود. اینجور زمان ها در فیلم موسیقی شروع میشود. اما ما موسیقی نداشتیم. قبل از خداحافظی تو، باید موسیقی به نقطه اوج خودش میرسید. یک موسیقی از انها که ته دلت را خالی میکند. و اوج میگیرد. از همان ها که مانند ثانیه شمار نزدیک شدن حادثه ی شوم را اعلام میکند و بعد از ان حادثه دقیقا در اوج، یکهو خفه میشود. و چیزی نمیشنوی، جز صدای باد... چیزی نمیبینی، جز تصویر تاری از ادمی که دور میشود
تمام این ها رفتنت را میطلبید. از جزییات که بگذریم، این صحنه رفتنت بود. همه چیز دقیق، انگار نوشته ی نویسنده ای بود که برای کارگاه داستان نویسی و بحث صحنه پردازی تمرینش را مینویسد و میخواهد سنگ تمام بگذارد تا به استاد بگوید درس را چقدر خوب فهمیده. برایش مهم نیست شخصیت ها اواره میشوند. شخصیت ها سرگردانند. فقط میخواهد یک صحنه را نمایش دهد. فقط صحنه برایش مهم است
یک سری زمان ها را در داستان نویسی میگویند زمان احساسی. یعنی مثلا از همان روز که دست هایت را به بهانه سرما فرو کردی در جیبت و بین برگهای نارنجی خیابان که باد بی قرارشان کرده بود گم شدی. از همان روز که من انجا ایستادم و صدای گریه ام در شالگردنی که محکم دور دهانم را گرفته بود خفه شد، زمان ایستاد. یک ساعت، شد یک سال
زمان احساسی یعنی انگار تمام خاطرات خوبمان یک روز اتفاق افتادند و خیلی زود تمام شدند، در یک لحظه. یک آن
زمان احساسی یعنی یک عمر گذشته اما صبح نمیشود... تمام نمیشود. مانند پنیر پیتزاهای مخصوص البیک، کش می آیند... یعنی چرا این شب لعنتی تمام نمی شود؟

پ.ن: از همینطوری نوشت ها