مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده!
از زمانی که احساس کردم ناخن هایم ضعیف شده هرشب به انها کمی روغن زیتون میزنم، گاهی هم روغن بادام تلخ، در روز چندبار دستهایم را بو میکنم و هربار احساس مادربزرگ بودن بهم دست مدهد

این روزها تمام رویاها و خواب هایم غرق در بوی زیتون شده و من امیدوارم که تو بوی زیتون را دوست داشته باشی!
اقای نیمه گمشده ی عزیزم... کاش میشد بدانم مشترکاتمان چیست. مثلا تو هم وقتی دلت بگیرد اشپزی میکنی؟ تو هم به خودت سختی میدهی گیاه خواری کنی تا جان موجودات کمتری گرفته شود؟ یا مثلا چه رنگ لباس هایی می پوشی. تو هم فکر میکنی شب ها برای خوابیدن زیادی قشنگند؟ یا شب ها تختت را به یک گربه ی چاق و تنبل سیاه رنگ میبخشی و صدای خرخرش را گوش میکنی؟ این چیزها شاید خیلی بنظر مهم نیاید. اما برای من اهمیت دارند. راستی...
تو هم حرفهایت می ماند سر دلت و هرزمان به حد انفجار درونی رسیدی، تمامشان را در قالب کلمات به بیرون تف میکنی؟ تو هم هر از گاه مینویسی؟
اقای گمشده ی دوست داشتنی... تو هم هر زمان که نیاز به دل گرمی داری؛ هر زمان که احساس تنهایی و ضعف می کنی، هر زمان که احساس میکنی مانند مخلوق فرانکشتاین در تمام دنیا تک و تنهایی و روی این کره خاکی بی کس و کارترین موجود زنده ای؛ هرزمان که هیچ پشت و پناهی را نمیبینی و باید بتوانی؛ هر زمان که همه بسیج میشوند تا بگویند نمیتوانی و جلویت را بگیرند و اتفاقا دارند موفق هم میشوند؛ هرزمان که زمین و زمان شرط بست تا زانوهایت را زیر بار مشکلات خم کند؛ هرزمان که احساس کردی اسیر افکار پوسیده و فسیل شده ی اطرافیانی و احساساتت انقدر برای این ادم های بی روح بزرگ است که کسی حرفهایت را نمیفهمد. یا اصلا هرزمان که از فرط شادی بغض گلویت را چنگ میزد، هرزمان از ته دل با صدای بلند خندیدی، هر زمان انقدر غرق در خوشبختی و شادی بودی که بزرگترین مشکلات به نظرت کوچک امدند و به خاطرات گذشته زبان درازی کردی؛ هر زمان که احساس کردی دیگر به هیچ چیز نیاز نداری و انقدر به این زندگی علاقمند بودی که ارزویت فقط و فقط در سلامتی و طول عمر خلاصه میشد، در تمام این لحظات، تو هم برای من مینویسی و حرفهای قلمبه شده ات را با من در میان میگذاری؟ تو هم تنها مرهم زندگیت خیال من است؟ 
اقای گمشده.. کاش میشد جواب سوال هایم را میگرفتم...
کاش تو هم از روزهایی که نیستم برایم بنویسی!
انوقت می توانستم قول بدهم تمامش را یک روزی بخوانم، و پا به پای روزهایی که کنارت نبودم، خوشی ها و غم هایت را زندگی کنم.


پ.ن: از لیلی... به دوست خیالی عزیزم:)