مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیمار» ثبت شده است

سرم گیج میرود. زمین میخورم.این روزها زیاد زمین میخورم. زیادتر حالت تهوع میگیرم. و زیادتر زن محکم درونم خسته میشود.

تیغ کنار پایم افتاده. اگر به شانس معتقد بودم احتمالا میگفتم خوش شانسم که روی پوستم ندویده. که زانویم رویش فرود نیامده. که این زمین خوردن هم ختم به خیر شده

بغض گلوی کوچکم را چنگ میزند، اشک در چشمهایم میدود، و دیدم را تار میکند. من زنی استخوانیم. زنی لاغر با موهای تازه کوتاه شده بدون هیچ جذابیت ظاهری!

زنی با عرض شانه های کم و کوتاه که وقتی از زمین و زمان خسته میشود که وقتی صبرش طاق میشود نهایت بتواند چند مشت نه خیلی محکم به زمین و دیوار بکوبد و دست خودش درد بگیرد و صدای گریه اش بلند شود

من زنی ریز نقش و ضعیفم که هنوز محکم ایستاده هرچند این روزها خیلی نمیتوانم روی پاهایم بایستم. و عجیب احساس پوست کلفت شدن میکنم. احساس ادم خرفتی بودن که از مرگ و یا بیماری میترسد و به هرطرف چنگ میزند تا باشد، تا در هر شرایط و به هر قیمتی زندگی کند. و برای اولین بار در این یک سال و نیم دوباره هوس یک نخ یا حتی فقط یک پک سیگار میکنم

اینجا زمستان شده یعنی سرما برگشته به خیابان ها... سرما برگشته به زندگیم... به روزهایم... به حال و احوالم

این روزها کوچکترین چیز عصبیم میکند و از کوره در میروم. مانند عزیز، فردای ختم بابا بزرگ، کم حوصله شدم! کم طاقت شدم!

کاش زمستان که میرود این سرگیجه ها را هم ببرد... این خستگی ها و خوب نبودن هارا این بی حوصلگی ها و این ناامیدی را... یا شاید خود من را... با خودش ببرد! ببرد یک جای دور...

پ.ن: گاهی پستا اینستارو میزارم اینجا. و واسه همین گاهی تکراریه حرفام. ببخشید :)

ادم های مثل من یک مرضی دارند که هنوز اسمی ندارد.
شاید هم من اسمش را بلد نیستم. این بیماری نه درمانی دارد نه میشود کنترلش کرد!
به این صورت که فرد مبتلا شده از یکم هر برج از اولین دقیقه ای که پول وارد حساب بانکیش میشود شروع میکند به صورت دیوانه وار خرج کردن!
این افراد که البته پدیده ی عابر بانک های عضو شتاب هم اخیرا به شدت بیماریشان دامن زده با واژه ی قناعت! کم خرجی! خرید غیر ضروری اشنایی ندارند
متاسفانه من هم به این بیماری دچار هستم و عابر بانک برایم حکم سم را دارد. اصلا پول در حساب من باشد انگار یک چیزی مثل خوره جانم را میخورد انگار باید حتما تمامش خرج شود! به تمام چیزهایی که از دو سالگی تا بحال دلم میخواست فکر میکنم.
یکم هرماه که میشود مثل زن و مردهای اتو کشیده و پولدار بین قفسه های فروشگاه ها و خیابان ها و مراکز خرید راه میروم و بدون اینکه به قیمت چیزی فکر کنم همان را میخرم و ذوق میکنم از اینکه قیمت پشت جلدش را نگاه نکردم یا ذوق میکنم از اینکه فکر نکردم یک روز به دردم میخورد یا خیلی هم واجب نیست و قناعت کنم 
اصلا پول که در کارتم باشد تمام وسایل به درد بخور و نخور پشت ویترین مغازه ها برایم دست تکان میدهند. به نظرم همه چیز خواستنی و هیجان انگیز میشود هوس هرچیزی که دوست دارم و ندارم میکنم. حتی نسکافه که در سرمای زمستان هم رغبتی برای خوردنش ندارم در وسط گرمای تابستان به نظرم خوشمزه و دلچسب می آید!
یادم می افتد خیلی وقت است به سفر نرفتم و خلاصه... همین میشود که دقیقا دهم هرماه داخل حساب بانکیم فریاد بزنی صدا میپیچد و من می مانم و انتظار که زودتر ماه تمام شود.
امروز هم کارتم را در حلق عابر بانک سر خیابان کردم و دل و روده و محتویات حسابم را بیرون کشیدم و ته مانده های کارتم را خرج یک جعبه مدادرنگی، چند مجله و یک گیره زرد که با لاک ناخنم ست شود کردم بعد انگار بار سنگینی را از دوشم برداشته باشند سبکبال و رها به خانه بازگشتم.
دیگر تمام دغدغه های " چی بخرم ؟" تمام شدند و حالا با خیال راحت گیره زرد رنگم را به موهایم زدم، یک لیوان چای برای خودم ریختم، پایم را روی پایم انداختم و مجله میخوانم!
میدانم من و تمام مثل من ها بیماری بد و خطرناکی داریم اما من که ده روز اول هر ماه را شدیدا دوست دارم و خوشی این ده روز  را با هیچ چیز عوض نمیکنم.


پ.ن: ده روز خیلی خوش بودن می ارزه به یک ماه نصفه خوش بودن:))