مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازادی» ثبت شده است

اولین بار که نامه فرستادم ادرس اوین را در قسمت گیرنده نوشتم. خیلی بلد نبودم چطور نامه میفرستند و نمیدانستم بسته ها را وزن میکنند. تمبر، فکر میکردم قسمت هیجان انگیز ماجرا باشد اما در واقعیت انطور ها هم که فکر میکردم نبود.

دو تا کارت تلفن هم داخل بسته گذاشته بودم و خط اخر نامه نوشته بودم چقدر دلم برای صدایش تنگ شده. زندان را فقط در فیلم ها دیده بودم. نمیدانستم چجور جاییست

مامور پست ادرس را که دید اول نگاهی به دختر شانزده هفده ساله ای که با مقنعه و مانتوی سورمه ای مدرسه روبرویش ایستاده بود انداخت و با تعجب چشم گرد کرد و پرسید: اوین؟

من خون دویده بود توی صورتم، سعی کرده بودم خجالت نکشم، سعی کرده بودم بغض نکنم، سعی کرده بودم نترسم، فکر کرده بودم نکند من را هم برای نامه فرستادن بگیرند! نکند مدرسه اخراجم کند!

دلم خواسته بود داد بزنم گناهی نکرده، کار بدی نکرده، انسان نکشته، دزدی نکرده! ازارش به کسی نمیرسد!

اما کم سن بودم. کم سن تر از انکه بتوانم از کسی دفاع کنم. کم سنتر از ان که با نگاه حق به جانب زل بزنم در چشم هایش و بگویم پشت دیوار های بلندو بتونی اوین خیلی ها بی گناهند! خیلی ها با شجاعت ایستادند و ایستادگی میکنند!

اما صدایم در نیامد، فقط با سر تایید کردم.

مامور پست حرفی نزد. دیگر هم چیزی نپرسید. با نگاهی سنگین بسته را وزن کرد و پولش را گرفت. ان روز بعد از پست اولین نامه ی عمرم، تمام راه خانه را اشک ریختم.

حالا بعد از اینهمه سال دیگر بغض نمیکنم. دیگر میدانم نباید از نوشتن اوین روی گیرنده نامه خجالت بکشم. حالا دیگر ان دخترک شانزده ساله که برای اولین بار به اوین نامه مینویسد و از سوال مامور پست خجالت میکشد و از ترس زندانی شدن زانوهایش میلرزد نیستم!

حالا به سرم زده بگردم ان مامور پست را پیدا کنم. چقدر حرف دارم برای گفتن به او...!