مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

خوبم.

هر انسانی برای جلوگیری از انفجار درونی راهی دارد. یک نفر قدم میزند. دیگری در خلوت اشک میریزد و یا دقو دلیش را سر کسی خالی میکند. یک نفر هم دست به قلم میشود. اما من که دلم می گیرد، دست به کفگیر و ملاقه میشوم و شروع به اشپزی میکنم.

یا صدای اهنگ را زیاد میکنم و ریتمیک کارم را میکنم. یا خودم شروع میکنم اواز خواندن! اصلا هم برایم مهم نیست صدایم شبیه فلان خواننده ی محبوب، دلنشین و روح نواز باشد، یا مو را به تن گربه های خیابان سیخ کند و گوشخراش یا عامیانه ترش تو مخی باشد! هوس خواندن که کنم میزنم زیر اواز! در حمام و توالت و گاهی که احساس خوش صداتر بودن بکنم حین اشپزی!

آنهم چه اهنگی:

تو که ماه بلند اسمونی.. منم ستاره میشم دورت و میگیرم! تو که ستاره میشی دورمو میگیری منم... !

اشپزی هم که تمام میشود. دیگر حالم خوب شده. انقدر خوب که میتوانم بیایم همین حرفهای کم اهمیت را در وبلاگم بنویسم:)


پ.ن: خیلی خیلی روزنوشت

کی و کجا؟

در داستان نویسی یک نکته ای هست که میگوید باید بدانی داستان را کجا تمام کنی و دیگر ادامه ندهی!
بعد از حل ماجرا، به جای خواننده نتیجه گیری نکنی و توضیح ندهی! زیادی کشش ندهی، سریع تمامش کنی؛ اما نه انقدر تند و سریع که خواننده گیج شود و یک پا در هوا بماند.
خلاصه باید بدانی کجا و کی دیگر ننویسی و نقطه آخر را بگذاری. یا بهتر و عامیانه ترش، چه زمانی خفه شوی و بروی پی کارت!
من این نکته را هنوز نتوانستم خوب یاد بگیرم.
نه در داستان نویسی..
نه در روابطم با ادمهای اطراف!


پ.ن: روزنوشت

خسته به خانه رسیدم . مامان با چادر گل گلیش نماز میخواند. به ساعت نگاه کردم. نه شب بود. دلم ضعف میرفت. پس دیگر خاله نمیرسید که بیاید خانه ی ما. از صبح که تلفن کرده بود شاید برای شام بیایم، تا همین چند دقیقه پیش دعا دعا میکردم شایدش نگیرد و نیاید. انقدر خسته بودم که حوصله مهمان نداشتم.
شالم را از سرم باز کردم و بلند گفتم: خاله نیومد؟
مامان رفت رکوع...
دوباره گفتم: بهتر. اصلا حوصلشو نداشتم.
مامان رفت سجده...
رفتم سمت سرویس بهداشتی تا آبی به دست و صورتم بزنم.
مامان همانطور که دستهای خیسش را تکان میداد از توالت امد بیرون!
اوه خدای من...


پ.ن: روزنوشت

در کشور کره جنوبی یک قانون وجود دارد که اگر کسی خواب است نباید او را بیدار کنی! چون خواب را مقدس میدانند.
و من حتم دارم اگر در کره جنوبی متولد میشدم، گونه ی جدیدی از انسان کشف میشد که تمام زمستان، زیر یک پتوی گرم و نرم، به خواب زمستانی فرومیرفت...


پ.ن: روزنوشت

امروز وبلاگ دختر سی و پنج ساله ای را دیدم که با شرایط بحرانی خانواده که نمیدانستم چه شرایطیست و معلولیت جسمی که نمیدانستم منظورش چیست و فقط در نوشته ها به آن اشاره کرده بود و با تمام بی اعتماد بنفسی که در نوشته ها مشخص بود، آرزو داشت عاشق شود و کسی پیدا شود تا باهم بخندند و حرف بزنندو باهم....!
دقیقا آخرین کلمه جمله اش "باهم..." بود. میدانم که چه خیالاتی را در آن سه نقطه جای داده و چه رویاهایی در سر دارد!
اواسط پست هم نوشته بود از اینکه در این سن و سال و با این وضعیت بحرانی خانواده این آرزو را دارد شرمسار است
میخواهم به آن خانوم سی و پنج ساله با شرایط خاص که هرگز این پست را نخواهد خواند بگویم شرمسار نباش... عشق که خجالت ندارد!
مهم نیست با هر مشکل و شرایط و سن و سال که باشی؛ مهم نیست شرایط خانواده یا شرایط جسمیت تا چه حد بحرانی باشد، عشق چیزی نیست که بین اینها گم شود... فراموش بشود و از یاد برود!
اتفاقا بین مشکلات نبودش بیشتر و بیشتر هم حس میشود. اصلا چه کسی میتواند به عشق بی اعتنا باشد و حتی در بدترین وضعیت ممکن، دنبالش نگردد؟
خانم سی و پنج ساله با چهره ای عادی که حتی اسمت را هم نمیدانم و چهره ات را هرگز ندیده ام...
از صمیم قلب آرزو میکنم که زندگیت پر از عشق شود. همانطور که آرزو داری...


پ.ن: از لیلی... به خانم سی و پنج ساله بی نام و نشان!

و خاصیت عشق اینست که آدم را ترسو و خرافاتی میکند.

مثلا هرروز از سر چهارراه فال حافظ میخری؛ بعد از قهوه زل میزنی ته فنجانت و از خودت تعبیر میکنی؛ طالع بینی های ماه های تولد را در اینترنت جستجو میکنی و خط به خطش را میخوانی؛ برای اطمینان بیشتر عطر و ادکلن هدیه نمیدهی یا هرروز برایش اسپند دود میکنی...

یکهو به شانس و سرنوشت و قسمت معتقد میشوی؛ یا میترسی جایی از او تعریف کنی و چشمش بزنند...

اصلا میترسی از او بنویسی و خدایی نکرده کسی ندیده عاشقش بشود!


پ.ن: :)

می خواهم مانند جوان های سال های هشتاد و خورده ای، وبلاگ نویسی کنم...