احتمالا در تمام عکسهایش لبخند گرم و مهربانی به لب دارد. سنش هم که کمی بالاتر رفت به جای بین پیشانی، روی گونه و کنار لبش، جای خط لبخندش می ماند. از این اتو کشیده ها که ازادی خودشان را میگیرند تا همیشه مرتب باشند هم نیست. شب ها با موهایی که فقط یک دست کشیده تا مرتب شوند، دمپایی ابری هایش را پا میکند تا باهم برای گربه ها غذا ببریم. احتمالا روی تمام گربه ها و سگ های اطراف هم اسم بگذاریم و هر شب به این بهانه هم که شده زیر نور ماه پیاده روی کنیم و حرف هایی که خیلی مهم نیستند بزنیم.
احتمالا سعدی و خیام میخواند و یا حتی خودش هم شعر می نویسد. شاید پیانو بزند شاید هم مانند من فقط گوش دادن به صدای اهسته پیانو را دوست داشته باشد. دلش که بگیرد اشک میریزد و تا خرخره در غرور فرونرفته! شب ها رویای دنیای بدون مرز و جنگ میبیند، یک روزی هم اگر جنگ شود نمیرود صف اول بایستد. نه برای بی غیرتی، نه برای ترس، مرد جنگ نیست. نمیتواند کسی را بکشد. حتی اگر به ادم بد های قصه و شخصیت های سیاه داستان هم زخمی بزند، شب ها نه خوابش میبرد، نه خوابم میبرد! همان که با خودکارش یک تنه به جنگ تمام دنیا می رود کافیست...
حالا شاید کسانی که کلمه غیرت را زیادی بزرگ و تحریف کردند، به این مردی که علایقش را به زن ها تحمیل نمیکند، اهل دعوا نیست و جنگ نمیرود و اشک میریزد، برچسب سیب زمینی بزنند!
اما چه ایرادی دارد؟ من که همیشه سیب زمینی دوست داشتم. اخر هم عاشق یکی از همین سیب زمینی های پر از احساس میشوم... :)
.
پ.ن: توی یه کانال دیدم نوشته بود اخر عاشق چه مردی میشوم... گفتم منم بنویسم! شما هم بنویسید. جالبه :)
پ.ن: روز نوشت