گلنسا...
اسم شخصیت داستان جدیدم که در یک روستای تا حدودی محروم زندگی میکنه. بالاخره از شر زخم زبون های ننه و سردی های صاحبعلی (شوهرش) خلاصی پیدا کرده و بعد از پونزده سال دعا و نذر شش ماهیه که بارداره. شش ماه برای بچه ی داخل شکمش مادری کرده...
حالا من چجور باید به گلنسا بگم که حاملگیش کاذب بوده... و اون بچه ای که شش ماه مادریش رو کرده و شبا براش لالایی خونده از اول هم توی شکمش نبوده!!
دست و دلم به نوشتن آخر داستان نمیره!
دلم به حال گلنسا عجیب میسوزه
.
پ.ن: گلنسا، گلنسا، گلنسای بی چاره ی من، این داستان باید تموم بشه. اگه میشد حتما ادامش رو نمینوشتم یا حداقل اینجوری تمومش نمیکردم و میگذاشتم دخترت رو بدنیا بیاری و از اینکه پیش بینی ننه درباره پسر بودنش اشتباه بوده لذت ببری و ته دلت ذوق کنی! اما نمیتونم
گلنسای عزیزم...معذرت میخوام... امیدوارم درکم کنی
پ.ن: این پست برای قبله. پرونده گلنسا بیست روزی میشه که بسته شده. حالا شبا با بچه ی داخل شکم اشرف _دختر حاج رجب که تازگیا هووش شده_ حرف میزنه! وقتی یه داستان رو شروع میکنی، میشی خداوندگار شخصیت های داستان. میتونی عذابشون بدی، مرگ و زندگیشون دستته، میتونی نذر و نیازهاشونو قبول کنی و اجازه بدی مشکلشون حل بشه، یا براشون نشونه بفرستی که: ببخشیدا ولی به صلاحت نیست! حتی میتونی معجزه بفرستی یا شفاشون بدی! شخصیتا داستان توی تب و تابن، نذر و دعا و تلاش و سعی! اما خبر ندارن یک نفر رو از اول اوردی توی داستان تا ته داستان به فلاکت بکشونیش و یک نفر از اول اومده تا بشه قهرمان و ادم خوبه! مثه من که با بی رحمی تمام، سرنوشت گلنسارو سیاه کردم!
مثه گلنسا داستان ، که خیلی سعی کرد، چندین بار چله گری هم کرد، اما نمیدونست کلا فلسفه وجودیش اینه تا بچه دار نشه، تا مادری بچه ی هووش رو بکنه، تا من بتونم یه داستان خوب بنویسم!
و حالا... من، مثله یک خداوندگار ظالم، به تخت فرمانرواییم که همون صندلی روبرو کامپیوترمه تکیه زدم و به شخصیتای جدید داستان تازم فکر میکنم!
آخ از دست این منه بی رحم!!