اقای عزیز... دخترک لاغر و پر حرفی که برای شما مینوشت چند وقتیست حال درستی ندارد. از شما نمینویسد، از امدنت نمینویسد، از نبودنت شکایت نمیکند و غر نمیزند که چرا در زندگی پر از نوسانش پیدا نمیشوی
نه اینکه خسته باشد، نه اینکه برایش مهم نباشی، نه اینکه نخواهد که باشی و یا بین مشکلات عشق را فراموش کرده باشد و یادش نیاید که چقدر دلش میخواست مزه عشق را بچشد و اصلا چیزی در عمرش نبود که بیشتر از ان بخواهد! که اصلا عشق چیزی نیست که بین روزمرگی ها و مشکلات زندگی گم بشود...
از شما نمینویسد، نه که نخواهد و یا از نوشتن خسته باشد که نگران است، نگران تشخیص دکتر ، نگران بیماریی که عشق را برایش محال کند... و اجازه ندهد کسی را دوست داشته باشد، کسی را وابسته کند، نگران روزی که کسی بخواهد از سر ترحم دوستش داشته باشد!
احساس میکنم قسمت جدیدی از زندگیم ورق میخورد، چیزی را تجربه میکنم که هرگز نکردم. و چقدر با این قسمت زندگی نااشنا و غریبم، اقای عزیز... من از تشخیص دکتر میترسم و هنوز نمیدانم دخترک های لاغر و استخوانی با این بیماری، اجازه عاشق شدن و از عشق نوشتن را دارند یا نه. اجازه دارند دلشان بخواهد کسی در این دنیا دوستشان داشته باشد و به عشق فکر کنند؟
اقای گمشده ی عزیزم گاهی زندگی انطور که برنامه ریزی میکنیم پیش نمیرود. گاهی بی حساب و کتابتر از چیزی میشود که باید، بی حساب و کتاب تر از چیزی که بشود فکرش را کرد، گاهی مشکلاتی بوجود می ایند که فقط رنگ سفید شوند بین خرمایی موها، اتفاقاتی که دست تو نیستند ولی فرسوده ات میکنند، که اصلا فلسفه وجودیشان همین فرسوده کردن توست، گاهی زندگی تلخ میشود و قسمت مضحک و احمقانه اش اینجاست که اصلا زندگی برای همین تلخیهایش دلچسب و دلنشین ست. مانند فنجان تلخ قهوه که باید تلخ باشد که اصلا ماهیتش تلخست که برای همان تلخی به جان مینشیند
گاهی زندگی دست میگذارد روی همان نقطه ضعفت و تو را تا مرز جنون میکشد. تا مرز خفگی و کبود شدن صورت و سوزش ریه ها گلویت را فشار میدهد... گاهی زندگی ناعادلانه و بیرحم میشود و حتی همان زمانی هم که دلت از زمین و زمان میگیرد و میخواهی داد بزنی که پس عدالت کجاست، نمیتوانی شکایت کنی چون طببعت شعور ندارد. چون طبیعت به من و تو و دیگران عدالت بدهکار نیست!
اقای عزیز به قول سارتر ما محکومیم به ازادی! و این ازادی برایمان مسئولیت انتخاب می اورد. و من هنوز نمیدانم انتخاب بعدیم چیست و چقدر خودخواهانه. که لعنت به این جبر ازادی و لعنت به این اجبار به انتخاب... و لعنت به این مسئولیت روی شانه های ضعیفم
پ.ن: برسد به دست اقای نیمه ی گمشده
هرچقدر هم به هیچ چیز فراطبیعی معتقد نباشم به چیزی به اسم ذات باور دارم. به اینکه یک چیزی از همان اول در دل ادم ها نهادینه میشود. یک چیز که جنس دنیاهاشان را مشخص میکند. که تعیین میکند سنت شکن هستند یا مبادی سنت. که طرز دیدشان به مسائل را مشخص میکند و تمام زندگیشان بر پایه همین ذات پیش میرود.
خانواده من مذهبی هستند. از این مذهبی ها که بابا هر هفته برود نماز جمعه و مامان با اینکه سواد درستی ندارد قران خط درشت عثمان طه اش را باز کند. عینک گردش را بزند و صدای لرزان و پر تردیدش از درستی و نادرستی کلمات خانه را پر کند.
نه فقط خانواده، که همه فامیل! که همه دوستهای مادرم و اشناهای پدرم.
دنیای انها پر از مذهب و سنت و عرف جامعست. پر از تقدیر و قسمت، پر از قضا و قدر، پر از خدا نخواست و انشالله و ماشالله، پر از حکمت های بی دلیل و پر رمز و راز...
زندگیشان طبق روال و برنامه پیش میرود، تابع قوانین، تابع سنت ها، تابع باید ها و نباید های مذهب!
دنیای من ولی، پر از شایدو اما و اگر است. پر از شک و تردید و دودلی! هرچیز که برایم مرموز و عجیب است برای انها پرونده اش بسته شده. هرچیز که برای من جای خالی و علامت سوال باشد برای انها واضح و روشنست و جایی برای بحث ندارد! خدا، هستی، زندگی، مرگ و حتی بعد از مرگ تعریف های مشخصی دارند. تعریف هایی که پذیرفتند، بسته بندی و پلمپ کردند تا دیگر کسی چیزی نپرسد و بیشتر انگولکش نکند! که شک هرگز راهی به ذهنشان باز نمیکند، که اصلا حتی در تعریف این کلمه، شک به هرچیز را جایز نمیدانند. در فکرشان همه چیز منظم و سامان یافتست. دنیایشان هدفمند است و روشن! و اما دنیای من دنیای تردید ها و تعلیق هاست و گاهی نامنظم. پر از ندانستن و ارام نگرفتن، حرکت و نماندن، دنیای من تاریکی مطلق است و من با آشفتگی کبریت میزنم و هربار با روشنایی کوچک و لرزانش قسمتی ناشناخته و جدید را درمی یابم. دنیای من بدون هیچ باید و تعریفیست و تنها چهار چوبش را نظریه های علمی شکل دادند. نظریه ها و چهارچوب هایی که بتوان بهشان شک کرد سوال کرد و دنبال جواب گشت. که قطعی نیستند که هیچ چیز در دنیای من قطعی نیست.
دنیای من در عدم قطعیت خلاصه شده و دنیای انها در تعریف های قاطعانه و یقین، تعریف دنیای من میشود عدم باور و ایمان... و دنیای انها پر از باور و ایمان.
احساس میکنم دنیای هرکس بسته به ذات او شکل میگیرد. یک چیزی در وجود و ذاتمان باهم فرق میکند. انگار این نوزاد ناخواسته متولد شده تا تمام سنت های این خانواده مذهبی را زیر پا بگذارد. تا سنت شکن باشد و رها!
پ.ن: از یک جایی به بعد دیگر قد بلندو تناسب اندام و ته ریش و چشم ابروی مشکی و پیراهن چهار خانه و بوی فلان ادکلن تلخ و فلان ماشین شاسی بلند و فلان شغل و فلان مدرک تحصیلی... حتی خلق و خو و منش... جذابیتش را برایت از دست میدهد! کم اهمیت و حتی بی اهمیت میشود! فقط میتوانی کسی را دوست داشته باشی که هم فکر تو باشد. که بتوانی اخر شب ها کنارش بنشینی و قهوه بخوری و درباره هرچیز که در ذهنت میگذرد با او حرف بزنی! حرف بزنی و او بفهمد. و او درک کند. از یک جایی به بعد فرد ایده آل برایت شخص نیست! تبدیل میشود به یک خط فکری! به یک مسیر و جهت!
اقای نیمه گمشده عزیز!!
سالها بعد، باید در جواب نوه هایم که از من میخواهند برایشان خاطره تعریف کنم چه داستانی بسازم!
وقتی من هرگز دختر خان ده بالا نبودم و تو ان پسرک چوپان عاشق و سمج ده پایین که برای یک دلدادگی با سوز برای گوسفندهای خان نی میزند. وقتی هرگز دزدکی چوپان پدرم را هنگامی که گوسفندها را برمیگرداند دید نزدم و تو سر برنگرداندی و من از هول فرار نکردم.
یا وقتی هرگز برایم زیر هیچ کولر و بین اجرهای هیچ بن بست و پشت بامی نامه ای پنهان نشده
وقتی با چادر گلدار برایت نذری نیاوردم و منتظر نشدم تا داخل ظرفم برگ گل بریزی و تحویلم دهی
وقتی هرگز تلفن خانمان زنگ نخورد و کسی از پشت خط برای پدرم فوت نکرد و فحش های پدرم را به جان نخرید تا یکبار در حد یک الو صدایم را بشنود و دلش بلرزد
وقتی تو نشدی ان پسرک سر به هوا که عشق آدمش میکند، که با تمام مخالفت ها و دعواها باز پاشنه در خانه را میکند و کس دیگری جرئت نمیکند راهش این سمت ها بیوفتد
وقتی نقشه فرار نریختیم و شناسنامه هایمان را کش نرفتیم و روی صندلی های ردیف اخر یک اتوبوس که مهم نبود کجا میرود قلبمان از اضطراب گیر افتادن نیامد توی حلقمان
وقتی مهریه و پشتوانه من نشد لبخند تو و وقتی با یک فرش زیر پا و یخچال کهنه دست دوم و گاز قسطی زندگی را شروع نکردیم تا همه چیز را خودمان بسازیم
وقتی بعد از چند سال با ذوق تمام شدن قسط ها اولین مسافرت را با همان اتوبوس به یک شهر نزدیک نرفتیم و یک عکس دو نفره نگرفتیم
وقتی تو عکس اولین و اخرین سفرمان را با دو تا عکس دیگر از بین البوم جدا نکردی و زیر شیشه میز مغازه ات نگذاشتی و من با یک قابلمه نیامدم تا ناهار را باهم بخوریم.
وقتی تو نشدی آن پیرمردی که صبح ها میرود پارک پیاده روی و برای پرنده ها دانه میریزد با بقیه پیرمرد ها روی میزهای مخصوص چسبیده به سنگفرش پارک شطرنج بازی میکند و موقع برگشت نان سنگک کنجدی میخرد؛ و من هم نشدم ان پیرزنی که چای دم میکند و تا برگردی از داستان و خاطره یک عشق برای نوه هایش تعریف میکند
وقتی هرگز خبری از تلاقی نگاه های طولانی و اشاره ها و لبخندها و قنج رفتن های دلمان نبوده... وقتی کنار هم پیر نشدیم... وقتی هیچ روزی نبودی... هیچ روزی نیامدی...
اقای نیمه ی گمشده جان، من هیچ خاطره از هیچ عشق اساطیری ندارم تا برایشان تعریف کنم و تمامش تقصیر توست! تویی که حتی نمیتوانی درک کنی این برای یک مادر بزرگ با آن سن و سال چقدر میتواند ناراحت کننده و تلخ باشد
من میشوم مادر بزرگی که هیچ خاطره ای ندارم... و این برای یک پیرزن یعنی فاجعه! میفهمی؟ فاجعه!
پ.ن: برسد به دست...
اقای دکتر من از گز گز کف پاهایم و گرفتگی هر از گاه دست راست و کتف چپم میترسم...
از این تکرر ادرار میترسم
از این سرگیجه های بی دلیل که وقت و بی وقت سراغم را میگیرند میترسم!
از اینکه داروهای شما هنوز جواب نداده و از احتمال اینکه حدستان اشتباه باشد میترسم
از جواب مصرف دارو که قرار است برایتان بیاورم و اگر همینطور که دارند، پیش بروند... میترسم
از دستگاه ام آر آی و تمام محیط های تنگ و بسته میترسم
از احتمال هایی که در سایت ها نوشته و مقایسه با علائم و شرایط خودم میترسم
اقای دکتر عزیز من خسته شدم
از سرگیجه، از عدم تعادل، از زمین خوردن، از هر هشت ساعت و هر دوازده ساعت قرص خوردن و اینکه دقت کنم جابه جا نخورمشان و هرروز تزریق و نتیجه نگرفتن، از حالت تهوع، از درد ناگهانی کتفم و از ساعد دست راستم و از گز گز کف پا، از طولانی شدن تمام اینها... خسته شدم!
خسته شدم که هرروز ایمیلم را چک کنم تا ببینم سایت های پزشکی که چند روز پیش از هرکدام چندتایی سوال پرسیدم جواب سوال هایم را دادند یا نه.
اقای دکتر جان راستش من از جواب های احتمالی ان سایت ها هم میترسم
کاش کمی اخم نکنید، کاش کمی با من بیشتر صحبت کنید، کاش کمی حوصله کنید، کاش کمی هم به خودم توضیح دهید، کاش بگویید چه مرگم شده یا قرار است که بشود!
اقای دکتر عزیز... اینجا یکی از هزاران بیمارتان از این همه ندانستن و این همه خوب نبودن و بهتر نشدن، خسته شده! درمانده شده! لطفا به دادش برسید!!!
پ.ن: گاهی زندگی بر وفق مراد نیست
از لیلی... به تمام دوستان و اشنایان و عزیزان!
به قول مارکز: " سخت است، همزیستی دائم، با کسانی که دغدغههایت را نمیفهمند، اما عزیزان تو هستند "
عزیزان من... نمیدانید چه انرژی زیادی میخواهد زندگی کردن با افرادی که نمیخواهند تو را بفهمند. نه اینکه نتوانند... که نمیخواهند.
درصد زیادی از مردم هرگز از جایشان بلند نمیشوند تا روزی نرسد که زمین بخورند. به جایی نمیرسند، کاری از پیش نمیبرند اما دلشان خوش است که حداقل زمین نمیخورند. این مردم کسانی را که با تمام خطر افتادن، باز روی پاهایشان می ایستند و راه میروند درک نمیکنند!
عزیزان دلم... اگر از ترس دیدن صحنه های تلخ نمیخواهید چشمانتان را باز نگاه دارید. اگر نمیتوانید احساس و درون مرا درک کنید، ایرادی ندارد، من درکتان میکنم! فقط... میشود لطفا جلوی پایم سنگ نیندازید؟ نمیخواهم تکیه گاهی باشید اما میشود لطفا بین من و خواسته هایم دیوار نشوید؟ میشود من را هم زمین نزنید؟
"عزیزانتان را بکشید" این جزو اخرین نکته هاییست که در داستان نویسی یاد میگیری
سختترین قسمت کار هم هست، تلخ ترین کار برای نویسنده همین است که کلمات و جملاتی را که زمان زیادی برای نوشتنشان صرف کرده خط بزند. دست دست میکند، سعی میکند به هر روشی کلماتش را در متن نگهداری کند و در داستان جای دهد اما به قول استیون کینگ:" عزیزانتان را قربانی کنید، حتی اگر این کار قلب نویسندهی بدِ خودپسند درونتان را بشکند. "
زندگی هم یک داستان است به قلم تو! گاهی در زندگی هم لازم میشود کسانی را کشت. کسانی را برای همیشه فراموش کرد حتی اگر دلت برایشان تنگ میشود، حتی اگر اینکار احساساتت را جریحه دار میکند یا قلبت را میشکند
هنوز اینکار برای من دردناک و رنج آور است. هنوز دست و دلم میلرزدو دست دست میکنم... اما یاد گرفتم که گاهی باید از عزیزانم بگذرم. باید عزیزانم را قربانی کنم... یاد گرفتم چطور باید محکم باشم و درد خط خوردن ادم هایی که برایم مهم هستند را بروز ندهم! من یاد گرفتم هرچقدر هم سخت، گاهی باید گذاشت و گذشت...
عزیزان دوست داشتنی من! میشود لطفا مقابل من و خواسته هایم نایستید؟ به اندازه کافی همراه نبودنتان دردناک است میشود دردناکترش نکنید و سد راهم نشوید؟ نمیخواهم شما را بگذارم و بگذرم، نمیخواهم فراموشتان کنم و یا فاصله ی زیادی بین خودمان بیندازم... من نمیخواهم عزیزانم را بکشم! میشود مجبورم نکنید؟
.
پ.ن: زندگیمون هم یک داستانه، به قلم شخصیت اول داستان، به قلم تو...
از من (لیلی)... به خودم
عزیزکم! شاید با یک حرف تلخ، با یک نگاه سرد، با یک لحن تند، با یک شوخیو یا یک تذکر... دل هرچقدر هم که سنگ، میشکند. گاهی با یک جمله که در چینش کلماتش دقت نشده، گاهی با یک نه گفتن، گاهی با یک رفتن، گاهی با یک نماندن، گاهی با سوالی که پرسیدنش نیاز نیست...
خودم جان، درون ادم ها سیاه و سفید دارد، همه اش سفید نیست، سیاهی هایشان را که دیدی تعجب نکن! ازشان بیزار نشو، ازشان دوری نکن، محبتت را دریغ نکن... دلشان را نشکن
درون ادم ها سیاه و سفید دارد، همه اش سیاه نیست، سفیدی هایشان را که دیدی تعجب نکن! فکر نکن نمیتوانند بهت اسیب بزنند، بهشان بدون احتیاط اعتماد نکن... حواست باشد، انقدر نزدیک نشوی که بتوانند دلت را بشکنند
ادم ها خاکستریند. مجموعه ای از سفید و سیاه ها! گاهی بد میشوند، گاهی خوب... گاهی امیدوارت میکنند گاهی ناامید
عزیز جان من، تو این بین حواست فقط به این باشد که دل هرچقدر هم سنگ، میشکند، نرسد روزی که تو باعثش باشی. حواست باشد که ادم ها از سنگ نیستند. حتی اگر هم باشند، هرچقدر سخت، هرچقدر بدون احساس، هرچقدر سنگ، حتی سنگی هایشان هم میشکنند. ادم ها را نشکنی. دلشان را نشکنی که تمام دارایی ادم همان قلبش است. که اگر ترک بردارد، که اگر بشکند، ادم دیگر ان ادم سابق نمیشود!
نکند تو باعثش باشی...
.
پ.ن: خودم جان!! در تمام زندگی همین یک نکته را رعایت کن، همین یکی را خوب یاد بگیر
پی نوشت: دل هرچقدر هم سنگ، میشکند! ادم هرچقدر هم سخت... به استخوانش که برسد میرود...
پ.ن: گاهی باید با خودمون حرف بزنیم... :)
از لیلی... به عزیزترین گمشده
برخلاف اکثر ادمها به شانس معتقد نیستم تا دستهایم را پشت سرم قلاب کنم و نیامدنت را بیندازم گردنش! نه اینکه معتقد نباشم. فقط تعریفم از شانس کمی متفاوت است. بنظرم شانس یعنی همین عوامل بیرونی که دست خودت نیست اما جلویت را میگیرد. که هرچقدر هم تمام تلاشت را بکنی و به خودت ایمان داشته باشی یک دفعه و در یک لحظه گند میزند به همه چیز... مثل وقتی که برای یک جلسه مهم اماده شدی و باران میگیرد و گند میزند به شلوار سفیدت!
شاید هم چیزی که اسمش را گذاشتند سرنوشت و قسمت اینطور خواسته، که حتی اگر منو تو بخواهیم، که حتی اگر تمام دنیا و اگر خود خدا هم بخواهد نتوانی ان زمان که باید باشی، باشی
نمیدانم همین چیزی که اسمش سرنوشت است تو را کجا برده و چه بلاهایی بر سرت می اورد. خبر ندارم در حال خندیدن هستی یا مانند من احساس میکنی که زندگی ساخته شده از رنج است اما ارزش رنج کشیدن را ندارد. احساس میکنی که چقدر زندگیت مسخره شده، که چقدر بازیچه ای...
عزیز دل گمشده... اینبار از نیامدنت شکایت ندارم. چه دست سرنوشت باشد چه شانس چه حتی خودت! هرگز نمیخواهم برای اولین بار که مرا میبینی در ناامیدی و سردرگمی باشم و از من تصویر یک زن ضعیف در ذهنت شکل بگیرد.
عزیز جان گمشده ام.. من را ببخش که اینبار میخواهم بنویسم خوشحالم نیستی، خوشحالم نیستی تا ببینی تسلیم شدم. تا ببینی زندگی را مانند یک داستان که به دلم ننشسته نیمه نوشته رها کرده ام و روزگار میگذرانم. تا ببینی مانند شخصیت های همان داستان نیمه کاره آواره ام.
خوشحالم که نمیتوانی بفهمی چقدر احساس شکست خورده ها را دارم. چقدر با کلافگی شمشیر و سپرم را برای مدتی انداخته ام یک گوشه و زندگی را مانند کتابی کسل کننده، بسته ام و گذاشته ام کنار!
.
پ.ن: گمشده ی عزیزم... خوشحالم که این روزهایم را نمیبینی. هرچند گله دارم که این روزها را کنارم نیستی
از لیلی... به اقای نیمه گمشده ی عزیز
شنیدم قدیمتر ها به این شهر " طاهران " میگفتند.
طاهران شهری پاک و تمیز، زیبا و دلنشین، با درخت هایی سر به اسمان بلند کرده و رودخانه های روان و اسمانی پر از ستاره بود
طاهران، همان شهر ییلاق ها، کوچه باغ ها، چنارهای سبز و سرو های بلند، همان شهر مملو از عطر یاس و صدای رود و پرندگان، دیگر نفس نمیکشد.
حالا این شهر را با اسم تهران میشناسیم، شهر، همان شهر است اما دیگر همه چیز تغییر کرده، دیگر خبری از صدای پرنده ها نیست، پر شده از صدای بوق، الودگی هوا، ترافیک، هرج و مرج، پیاده رو های شلوغ، ساختمان های سر به فلک کشیده، سرو صدا، ادم های خسته و ناامید، شتاب و عجله، ماشین های مختلف و دود و هیاهو، دیگر برای تهران، رمقی نمانده.
دیگر الودگی فقط مختص سرما و زمستان نمیشود، اپیدمی شده و تمام فصل و ماه ها را درگیر کرده.
تهران، این شهر زیبا، حالا از اینهمه ناپاکی و الودگی، نفس نفس میزند.
لطفا یکی به گوش مسئولین برساند، اقای مدیر و مسئول!
اینجا، تهران دارد نفس های اخرش را میکشد، تهران دارد خفه میشود، تهران دیگر توان سرپا ایستادن ندارد.
تهران نفس هایش به شماره افتاده... تهران دارد جان میدهد
لطفا یکی به گوش اقای نیمه گمشده برساند که...
من چقدر تهرانم...
تو چقدر هوای پاکی!
اقای نیمه گمشده عزیز، تهران دیگر توان قدم برداشتن ندارد! تهران خستست! تهران درماندست.
.
پ.ن: به تو نیاز دارم، مثل تهران به هوای پاک!
از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده!
از زمانی که احساس کردم ناخن هایم ضعیف شده هرشب به انها کمی روغن زیتون میزنم، گاهی هم روغن بادام تلخ، در روز چندبار دستهایم را بو میکنم و هربار احساس مادربزرگ بودن بهم دست مدهد
این روزها تمام رویاها و خواب هایم غرق در بوی زیتون شده و من امیدوارم که تو بوی زیتون را دوست داشته باشی!
اقای نیمه گمشده ی عزیزم... کاش میشد بدانم مشترکاتمان چیست. مثلا تو هم وقتی دلت بگیرد اشپزی میکنی؟ تو هم به خودت سختی میدهی گیاه خواری کنی تا جان موجودات کمتری گرفته شود؟ یا مثلا چه رنگ لباس هایی می پوشی. تو هم فکر میکنی شب ها برای خوابیدن زیادی قشنگند؟ یا شب ها تختت را به یک گربه ی چاق و تنبل سیاه رنگ میبخشی و صدای خرخرش را گوش میکنی؟ این چیزها شاید خیلی بنظر مهم نیاید. اما برای من اهمیت دارند. راستی...
تو هم حرفهایت می ماند سر دلت و هرزمان به حد انفجار درونی رسیدی، تمامشان را در قالب کلمات به بیرون تف میکنی؟ تو هم هر از گاه مینویسی؟
اقای گمشده ی دوست داشتنی... تو هم هر زمان که نیاز به دل گرمی داری؛ هر زمان که احساس تنهایی و ضعف می کنی، هر زمان که احساس میکنی مانند مخلوق فرانکشتاین در تمام دنیا تک و تنهایی و روی این کره خاکی بی کس و کارترین موجود زنده ای؛ هرزمان که هیچ پشت و پناهی را نمیبینی و باید بتوانی؛ هر زمان که همه بسیج میشوند تا بگویند نمیتوانی و جلویت را بگیرند و اتفاقا دارند موفق هم میشوند؛ هرزمان که زمین و زمان شرط بست تا زانوهایت را زیر بار مشکلات خم کند؛ هرزمان که احساس کردی اسیر افکار پوسیده و فسیل شده ی اطرافیانی و احساساتت انقدر برای این ادم های بی روح بزرگ است که کسی حرفهایت را نمیفهمد. یا اصلا هرزمان که از فرط شادی بغض گلویت را چنگ میزد، هرزمان از ته دل با صدای بلند خندیدی، هر زمان انقدر غرق در خوشبختی و شادی بودی که بزرگترین مشکلات به نظرت کوچک امدند و به خاطرات گذشته زبان درازی کردی؛ هر زمان که احساس کردی دیگر به هیچ چیز نیاز نداری و انقدر به این زندگی علاقمند بودی که ارزویت فقط و فقط در سلامتی و طول عمر خلاصه میشد، در تمام این لحظات، تو هم برای من مینویسی و حرفهای قلمبه شده ات را با من در میان میگذاری؟ تو هم تنها مرهم زندگیت خیال من است؟
اقای گمشده.. کاش میشد جواب سوال هایم را میگرفتم...
کاش تو هم از روزهایی که نیستم برایم بنویسی!
انوقت می توانستم قول بدهم تمامش را یک روزی بخوانم، و پا به پای روزهایی که کنارت نبودم، خوشی ها و غم هایت را زندگی کنم.
پ.ن: از لیلی... به دوست خیالی عزیزم:)
از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی
از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده
کسی چه میداند این وبلاگ شروع به کار کرده تا تو شاید یک روز که خسته روی صندلی ولو شدی و از سر بی حوصلگی گشتی در اینترنت زدی به این وبلاگ برسی و خیالپردازی های دختر جوانی را بخوانی. و این نامه ها را از پشت یک مانیتور نمیدانم چند اینچی و نمیدانم چه مارکی در نمیدانم کدام شهرو کشور دریافت کنی
کسی چه میفهمد در این روزها چقدر نیاز به امید دارم. در این روزها که همه آدمهایی که میشناسم تبدیل شدند به کاراکتر "گلام" در کارتون سفرهای گالیور، و همشان میدانند که من نمیتوانم... میدانند که من به جایی نمیرسم... هیچ از پیش نمیبرم! میدانند...
کسی چه میفهمد این روزها که شمشیر و سپر برداشتم و مانند شخصیت های اصلی فیلم ها خستگی ناپذیر بنظر میرسم، چقدر خستم!
کسی چه میفهمد من چقدر نیاز دارم باشی و بدانم یک نفر، فقط یک نفر، در این دنیا هست که به توانایی هایم ایمان داشته باشد.
کسی چه میفهمد...
آقای گمشده ی عزیزم! من اینبار به قول آن مثل قدیمی، لقمه بزرگتر از دهان برداشتم. که شاید فقط یک درصد شانس با من یار باشد و بشود! و وای که اگر نشود...
این روزها عجیب نگرانم که نشود و با این شکست، ناامید از رسیدن به هدف، در آخر تسلیم به "گلام" ها شوم. و هدفم به دست فراموشی سپرده شود.
نیمه گمشده ی دوست داشتنی من، میشود این روزها به آسمان شب و ماه نگاه کنی، و زیر لب زمزمه کنی که به من ایمان داری؟
بگو! من احساسش میکنم...
مطمئنم که احساسش میکنم!
پ.ن: از لیلی سرسخت... به عزیزترین نیمه گمشده!
از لیلی... به اهالی فضای مجازی!
میشود لطفا اینجا قربان صدقمان نروید؟
میشود عشقمو عزیزم و فدایت شوم کمی کمتر بگویید اما در دنیای واقعی کمی بیشتر لبخند خرجمان کنید؟ یا مثلا برای نشستن روی صندلی مترو، هولمان ندهید تا زیر دستو پا له شویم؟ یا حداقل در جواب لبخندمان با قیافه عنق سرتان را به سمت شیشه ی اتوبوس برنگردانید!؟
همین تلاقی های نگاه و لبخندها، گاهی میشوند باب آشنایی! گاهی میشوند بفرمایید ادامس و شکلات، میشوند عه چه لاک قشنگی و چه رژ خوشرنگی و منم دانشجو هستم! گاهی میشوند یک دوستیه قوی و محکم!
شاید همین خانوم داخل مترو که امروز در جواب لبخندم ادامسش را باد کرد و با ابروی بالا انداخته سرش را کرد توی گوشی و محلم نداد، همان لحظه داخل اینستا برای من یک قلب قرمز کامنت گذاشته و نوشته باشد "عالی بود عزیز دلم" !
از بحث دور نشویم، تمام اینها به کنار... .
اقایون و خانوم های دوست مجازی، میشود لطفا به جای این قربان صدقه های مجازی یک لبخند واقعی نثارمان کنید؟ به جای این محبت های مجازی، میشود لطفا کمی بیشتر، واقعی دوستمان داشته باشید؟
.
پ.ن: اگه ده تا حس بد تو دنیا وجود داشته باشه یکیش حتما اینه که توی یه نگاه به ادمی که نمیشناسی لبخند بزنی و جوابی نگیری! مثل اینه سلام بدی و دستتو دراز کنی اما بهت دست ندن!
پ.ن: توی تلاقی های نگاه ، لبخند بزنید... لطفا.
امروز وبلاگ دختر سی و پنج ساله ای را دیدم که با شرایط بحرانی خانواده که نمیدانستم چه شرایطیست و معلولیت جسمی که نمیدانستم منظورش چیست و فقط در نوشته ها به آن اشاره کرده بود و با تمام بی اعتماد بنفسی که در نوشته ها مشخص بود، آرزو داشت عاشق شود و کسی پیدا شود تا باهم بخندند و حرف بزنندو باهم....!
دقیقا آخرین کلمه جمله اش "باهم..." بود. میدانم که چه خیالاتی را در آن سه نقطه جای داده و چه رویاهایی در سر دارد!
اواسط پست هم نوشته بود از اینکه در این سن و سال و با این وضعیت بحرانی خانواده این آرزو را دارد شرمسار است
میخواهم به آن خانوم سی و پنج ساله با شرایط خاص که هرگز این پست را نخواهد خواند بگویم شرمسار نباش... عشق که خجالت ندارد!
مهم نیست با هر مشکل و شرایط و سن و سال که باشی؛ مهم نیست شرایط خانواده یا شرایط جسمیت تا چه حد بحرانی باشد، عشق چیزی نیست که بین اینها گم شود... فراموش بشود و از یاد برود!
اتفاقا بین مشکلات نبودش بیشتر و بیشتر هم حس میشود. اصلا چه کسی میتواند به عشق بی اعتنا باشد و حتی در بدترین وضعیت ممکن، دنبالش نگردد؟
خانم سی و پنج ساله با چهره ای عادی که حتی اسمت را هم نمیدانم و چهره ات را هرگز ندیده ام...
از صمیم قلب آرزو میکنم که زندگیت پر از عشق شود. همانطور که آرزو داری...
پ.ن: از لیلی... به خانم سی و پنج ساله بی نام و نشان!