مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

امروز وبلاگ دختر سی و پنج ساله ای را دیدم که با شرایط بحرانی خانواده که نمیدانستم چه شرایطیست و معلولیت جسمی که نمیدانستم منظورش چیست و فقط در نوشته ها به آن اشاره کرده بود و با تمام بی اعتماد بنفسی که در نوشته ها مشخص بود، آرزو داشت عاشق شود و کسی پیدا شود تا باهم بخندند و حرف بزنندو باهم....!
دقیقا آخرین کلمه جمله اش "باهم..." بود. میدانم که چه خیالاتی را در آن سه نقطه جای داده و چه رویاهایی در سر دارد!
اواسط پست هم نوشته بود از اینکه در این سن و سال و با این وضعیت بحرانی خانواده این آرزو را دارد شرمسار است
میخواهم به آن خانوم سی و پنج ساله با شرایط خاص که هرگز این پست را نخواهد خواند بگویم شرمسار نباش... عشق که خجالت ندارد!
مهم نیست با هر مشکل و شرایط و سن و سال که باشی؛ مهم نیست شرایط خانواده یا شرایط جسمیت تا چه حد بحرانی باشد، عشق چیزی نیست که بین اینها گم شود... فراموش بشود و از یاد برود!
اتفاقا بین مشکلات نبودش بیشتر و بیشتر هم حس میشود. اصلا چه کسی میتواند به عشق بی اعتنا باشد و حتی در بدترین وضعیت ممکن، دنبالش نگردد؟
خانم سی و پنج ساله با چهره ای عادی که حتی اسمت را هم نمیدانم و چهره ات را هرگز ندیده ام...
از صمیم قلب آرزو میکنم که زندگیت پر از عشق شود. همانطور که آرزو داری...


پ.ن: از لیلی... به خانم سی و پنج ساله بی نام و نشان!

  • لیلی رضایی