هوا سرد شده و دوباره بساط میل و کاموای من به راست. بافتنی رو از مامان تپلی یاد نگرفتم. مامان دست چپ بود من دست راست! اروم میبافت و دونه ها رو با توضیح زیرو رو میکرد که یاد بگیرم. منم حرص میخوردم و پا میکوبیدم زمین که نمیفهمم و معلم حرفه فن گفته باید این هفته یاد بگیرم. آخر هم نتونست خودش بهم یاد بده...
باز هوا سرد شده و هوس بافتن کلاه و شال گردن و اشارپ زده به سرم
کاش میشد یه شال و کلاه بافت برای قلب یخ بسته ی بعضی ادم ها!
شاید هم شد...نه با میل و قلاب، با یه لبخند... شاید!
پ.ن: من به معجزه لبخند و محبت ایمان دارم :)