حسش کرد. نفس میکشید. آن صبح برفی وسرد وقتی پاهای یخزدهاش را زیر پتو داخل شکمش جمع کرد، یک وجود را در خودش احساس کرد؛ یک زندگی! قلبش میخواست از شدت هیجان سینهاش را بشکافد. فکر کرد حتما اشتباه میکند، شاید فقط یک نفخ یا دلپیچه برای آبگوشت شب قبل باشدو تمام این احساس و هیجان با کمی جوشانده نعنا ازبین برود! روزها را از آن جایی که بیاد میآورد شمرد. سیکل ماهانهاش تقریبا دو هفته تاخیر داشت. برای اطمینان یکبار دیگر هم با انگشتهای لرزان حساب کرد. دو هفته زمان زیادی بود. چطور تا آنزمان متوجه نشده بود! سعی کرد تا عکسالعمل صاحبعلی را تجسم کند و هربار به یک نتیجه متفاوت رسید. گاهی از خبر پدر شدنش خوشحال میشد و میخندید؛ گاهی هم داد میزد سربه سرش نگذارد. یکبار هم برای ننه خط و نشان کشیده بود که دیگر حق نداری به زن من چیزی بگویی و از این فکرو تجسم چهرهی ننه خندهاش گرفته بود. در آخرین باری که این فکر را بازسازی کرد صاحبعلی گفته بود بچهاش را سقط کند چون او میخواهد یک زن جوانتر بگیرد و از این خیال لبهایش را ورچیده و اوقاتش تلخ شده بود. مدت زمان زیادی را زیر پتو به خیالپردازی مشغول بود، که ننه پتو را از رویش کشید وغر زد: "های گلنسا، حاج رجب از مکه اومده! چقد میخوابی؟ اگه صابعلی یه پسر داشت خودش سر زمین انقد جون نمیکند،دختر داشت من انقد جون نمیکندم. حالا پخ هم نداره... "
حتما اگر میفهمید بچه دو هفتهاش را در شکم احساس میکند، مسخرهاش میکرد. اما این رازی نبود که قدرت نگه داشتنش را داشته باشد، باید دربارهاش حرف میزد، هرچند قدرت بازگو کردنش را هم درخود نمیدید. تمام روز را جوری نرم تکان میخورد که ننه گاهی زیر چشمی بهش نگاهی میانداخت و به کنایه میگفت: "با چه نازی راه میره، انگار نازپروردست یا دختر خان" سعی میکرد وانمود کند حرفهایش را نمیشنود، از این که تکان تندی بخورد و اتفاقی بیوفتد میترسید. حتی امروز لباسها را هم لب چشمه گربهشور کرده و سریع تر از همیشه برگشته بود.
از خانه حاج رجب که برگشتند، قبل ازخواب شنید صاحبعلی به ننه میگفت "هر جور خودت صلاح میدونی". فکر کرده بود حتما اشتباه شنیده، گوش تیز کرده وهمانجا هم وا رفته بود. خوب میدانست درباره اشرف حرف میزنند. از قبل شستش خبردار شده بود که ننه او را برای شوهرش زیر نظر دارد. دختر بزرگ حاج رجب سن بالایی داشت اما هنوز باکره بود. یاد آخرین خیالی که زیر پتو به ذهنش خطور کرده بود افتاد و به شکمش چنگ انداخت. اما دیگر او حامله بود و نقصی نداشت تا بخواهند این بلا را سرش بیاورند. آن شب را با امید به موجود داخل شکمش، توانسته بود از جا بلند شود
یک ماه که گذشت و ردی از خون در لباسش ندید، تقریبا مطمئن شد که احساسش اشتباه نیست اما هنوز جرئت برملا کردن رازش را نداشت و آن را فقط با کودک درون شکمش در میان گذاشته بود. زمانهایی که تنها میشد برایش لالایی میخواند و یا از اتفاقات اطراف حرف میزد. حتی زمان آسیاب کردن گندمها برایش اسم هم انتخاب کرده بود؛ گندم! به نظرش این اسم برایش برکت و فراوانی میآورد. صاحبعلی هم دیگر تصمیمش درباره اشرف را علنی کرده بود. خودش حرفی نزده بود. چند سالی میشد که در طول روز به اجبار و فقط در حد چند کلمه با او حرف میزد؛ گاهی هم که گلنسا پرچانگی میکرد با جمله"سرم ترکید"او را خفه میکرد اما با تمام اینها گلنسا خود را فریب میداد که از روی شرم و حیا خودش حرفی به میان نیاورده.
زمانی که سر تنور نان میپخت ننه موضوع را بهش گفته بود. آنهم خبری و کوتاه! انگار درباره مسئله پیشپا افتادهای حرف میزد که از قبل او را در جریان گذاشتهاند. اگر دلش به حضور گندم گرم نبود، احتمالا نان از دستش داخل تنور میافتاد وخودش هم زاری و التماس میکرد اما در سکوت کارش را ادامه داد. ننه با لبخند تحسینش کرد:" داری عاقل میشی گلنسا جان"بعد هم شروع کرد درباره مردها و زیر شکم و بهانههایشان حرف زدن. شاید اگر گندم نبود میگفت از زمزمههایش زیر گوش شوهرش خبر دارد. خبر دارد که این آتشها از گور چه کسی بلند میشود. احتمالا بی توجه به عاقبت کارش دعوا راه میانداخت و ناله نفرینش میکرد. هنوز حرف های پیرزن تمام نشده بود که سرش گیج رفت و کنار تنور کمی زردآب بالا اورد. فکر میکرد ننه با دیدن حالش از ماجرا بویی ببرد اما شاید چون عیب و نقصش را میدانست شکی به دلش راه نداد، همیشه از چشمهای زنها به باردار بودنشان پی میبرد و بعد همان را بر سرش میکوبید که عرضه این یک کار را هم ندارد و زن اگر بچه دار نشود پس به چه دردی میخورد.
اما چند ساعت بعد،موقع بار گذاشتن شام هم که با بوی غذا مجبور شد روی زانو خم شود و چندبار عق بزند، ننه دستش را بالای لبش گذاشت و کل کشید. صدای صاحبعلی قبل از خودش آمد: "یا قمر بنی هاشم دوباره چه خبره!"، چند دقیقه بعد هم خودش با چهرهای رنگپریده ظاهر شد. احتمالا گمان میبرد باز هم دعوایی شده، اما با دیدن چهره ی لاغرگونه و خندان ننه، چنان مات و مبهوت نگاه میکرد که انگار او هم تا به حال پیرزن را انقدر خوشحال ندیده. ننه دستهایش را روی صورت و ریش های بور صاحبعلی گذاشت و گفت:"مشتلق بده... بعد پونزده سال اجاق کورت روشن شده! دیدی گفتم دعانویس علاج کاره؟"
چند ماه قبل دعانویس گفته بود که احتمالا کسی سم قاطر به خوردش داده، برای همین هم مانند قاطرها، حامله نمیشود. برایش سرکتاب باز کرده و دعایی نوشته بود تا طلسمی را که در زندگیش انداختند، باطل کند. بعد هم یک نخ با چهل گره به دستش داده بود و سفارش کرده بود:" برا هر گره با وضو یه بار سوره یوسف خوندم. اینو بده شوهرت ببنده کمرش حتما بچتون میشه." از آن زمان تا همین امروز نخ دور کمر شوهرش بسته مانده بود
قابله که حاملگیش را تایید کرد، صاحبعلی همانجا سجده شکر به جا آورد و یکی از گوسفندان را که از قبل نذر کرده بودند، در لحظه قربانی کرد.
شنید قابله قبل رفتن زمزمه کرد: "انگار میخواد تخم دو زرده کنه بعد پونزده سال!" اما ناراحت نشد. دیگر آنزمان که با کوچکترین حرف بیمنظور هم بغضش میشکست و به دلش میآمد گذشته بود. دیگر شنیدن زخم زبانها آزارش نمیداد یا مجبور نبود موقع خواندن خطبه عقد بیرون برود تا شومی نازایی او دامن تازه عروس را نگیرد. به مرور متلکها و زخمزبانهای ننه کمتر شده بود و حتی گاهی با زبانی نرم و شیرین با او حرف میزد. این رفتار انقدر برایش ناشناخته بود که احساس میکرد حالا که کسی با زبان کنایه صحبت نمیکند در حقش لطف شده، برای همین هم تمام سعیش بر این بود تا رفتارش به قدر کافی قدرشناسانه باشد. دیگر حرفی از اشرف و قول و قرار با حاج رجب هم به میان نیامد؛ دیگرعروس ننه نقره نازا نبود.
محصول گندم آن سال خیلی خوب نبود اما نسبت به هر سال بهترین غذا را میخوردند. صاحبعلی، مانند سالهای اول ازدواجشان با او گرم میگرفت و گاهی دور از چشم ننه قربان صدقهاش میرفت. این وقتها نمیدانست باید چکار کند یا چه حرفی بزند، دست و پایش را گم میکرد و خون زیر پوستش میدوید، صورتش سرخ میشد و از خجالت سرش را زیر میانداخت. روزهای خوب زندگی رسیده بود و تمام این روزها را از برکت وجود گندمش میدانست.
با بالا آمدن شکمش دیگر تکان های بچه را احساس میکرد، ننه هم تشخیص داده بود که پسر به دنیا می آورد. میگفت زن حامله شکمش گرد باشد بچه پسر میشود، شکمش پهن باشد دختر. صاحبعلی گفته بود چون پسرش را خدا بهشان داده اسمش را "خداداد" میگذارد. بعد نذر کرده بود بعد از به دنیا آمدنش با خداداد برای پابوس آقا امام رضا بروند. هیچکس به جز خودش خبر نداشت که کودک داخل شکمش دختر متولد میشود، این را خود گندم بهش فهمانده بود. یکبار که دور از چشم همه دست روی شکمش گذاشته بود از او پرسیده بود که آیا دختر بدنیا میآید؟ و او با پاهای کوچک خود، به شکمش لگد پرانده بود. شاید این یک اتفاق عادی باشد اما در آن لحظه برای گلنسا جواب بود. نمیتوانست بهشان بگوید دخترم با من حرف زده و به من فهمانده پسر نیست. اگر میگفت حتما دیوانه اش می خواندند این اواخر هم حرف زدن با گندم برایش سخت شده بود. از قدیم میگفتند زن حامله نباید تنها بماند تا یکوقت جن بچهاش را نبرد و برای همین زمانهای کمی را میتوانست تنها بگذراند. فقط گاهی داخل مستراح و یا نیمه شبهایی که از خواب بودن ننه مطمئن میشد، دست روی شکمش میکشید، نوازشش میکرد، لالایی میخواند و با او حرف میزد. برایش از صاحبعلی تعریف کرده بود که چطور مادرش را اجبار کرده تا به خواستگاریش بیایند و ننه که از همان روز اول سرناسازگاری گذاشته بود؛ و یا آن روزهایی که تا کسی از دنیا میرفت، بعد از غسل میت، چند بار از روی جنازه رد میشد چون گمان میکرد نازایی اش تقصیر عروس بیوه عبدالله بود که قبل از تمام شدن چهلم شوهرش، سر عقدش حضور داشت، و میخواست با این کار چله بری کند تا نحسی قدم او را از بختش بگیرد. اولینبار که اینکار را انجام داد از ترس چند شب بیمار شد، اما در این سالها انقدر اینکار را تکرار کرد تا دیگر از هیچ مرده و جنازهای نمیترسد.
دوماه قبل از تولد رد لکه خون را که در لباسش دید نفسش بند آمد. میترسید به ننه چیزی بگوید، از طرفی هم نگرانی امانش را بریده بود. با گندم حرف میزد اما گندم جوابش را نمیداد. تمام بدنش از سرمایی درونی میلرزید و کف دستها و پیشانیش عرق سرد کرده بود. نیمههای شب احساس کرد مایع گرمی روی پایش سر میخورد. پتو را سراسیمه کنار زد، تشک پر از خون شده بود. ننه را بیدار کرد، ننه هم صاحبعلی را، صاحبعلی هم رفت تا قابله را بیدار کند، دیگر چیزی نمیفهمید. ننه ذکر میگفت و تند تند به صورتش فوت میکرد. نمیدانست قابله به صاحبعلی چه گفته بود که همان شب با وانت دایی، عازم شهر شدند. ترسیده بود. نه برای خودش، تمام نگرانیش بابت گندم بود. صاحبعلی در راه از دهنش پرید: "قابله گفته دیر بجنبیم، بچه مرده"؛ با شنیدن این حرف ضربان قلبش بیشتر شده بود. قبلتر شنیده بود در شهر برای به دنیا آوردن بچه، شکم را میشکافند. هربلایی سرش میآمد مهم نبود، فقط گندم را سالم میخواست.
***
با بلند شدن صدای خرناس صاحبعلی و سنگین شدن نفس های ننه پتو را آهسته کنار زد. چهار دستو پا به سمت اشرف خزید. چند قدم مانده به او صبر کرد و گردن کشید تا صورتش را ببیند. منتظر بود تا اگر پلکهایش تکانی خورد به سمت تشک خودش خیز بردارد اما خواب اشرف به قدر کافی سنگین شده بود.
جرات کرد و آن چند قدم فاصله را هم پیش آمد. انگار بخواهد زمزمه کسی را از درون شکم اشرف بشنود سرش را نزدیک شکمش برد. انقدر نزدیک که اگر او نفس عمیقی میکشید شکمش با گوش گلنسا تماس پیدا میکرد. سری قبل که جانب احتیاط را رعایت نکرده بود اشرف از خواب پریده بود و جیغ و فریاد کرده بود. با اشک به صاحبعلی گفته بود:" این زنیکه چله گر میخواد دعا و جادو جنبل کنه بچه منو بکشه" یاد کتک های آن شب که افتاد کمی سرش را بالاتر آورد.
در بیمارستان بعد از توضیحات دکتر، پرسیده بود:" خودم به جهنم حاملگی کاذب برا گندمم خطر نداره؟" اما هیچکس باور نکرده بود که گندمش هوس خاک میکرد، حتی مرگش را هم باور نکرده بودند.
قطره اشکش روی شکم اشرف میچکد و زیر لب زمزمه میکند:" تو دختری؟"
اما نمیداند خداداد به شکم اشرف لگد میزند یا نه.