مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

هیچوقت از این عروسک های بزرگ و نرم پولیشی که هم قد آدم اند نداشتم. هنوز هم ندارم. حتی وقتی شاغل بودم و حقوقم خرج چیزهای خیلی غیر ضروری و کم اهمیت تر هم میشد محض رفع عقده های درونی برای خودم نخریدم

فقط یکبار یک عروسک تا بالای زانوهایم هدیه گرفتم.یک خرس سفید که یک تیشرت قرمز تنش بود. ان زمان ها من هفده سالم بود، او بیست!

موقع برگشتن خانه نمیدانستم به مامان تپلی چه دروغی بگویم. با تمام سردی هوا راهم را دورتر کرده بودم تا زمان داشته باشم چندتا دروغ تپل که واقعی جلوه کنند بسازم و تا پرسید این خرس از کجا امده، تحویلش دهم!!

سر کوچه که رسیدم خرس را دادم دست دختر بچه ای که مادرش برایش پاستیل نمیخرید!

دماغم را کشیدم بالا و برگشتم خانه!

چند سال گذشته، نمیدانم ان ادم کجاست، چه شد و چه میکند، مهم هم نیست، اما همیشه دل و چشمم روی آن اولین و اخرین عروسک پشمی نیمه بزرگ ماند!

پ.ن: همینجوری یه دفعه یادش افتادم

پ.ن: روزنوشت :)

  • لیلی رضایی