دیر رسیدن عادت همیشگیم بود. من حتی به عشق هم دیر رسیدم. وقتی به خودم امدم که فقط میتوانستم عشق دوم شوم، یا شاید سوم و ....
هیچکس درک نمیکند عشق دوم بودن چه حسی دارد. انگار سعی دارم جای کسی را بگیرم، بنشینم رو یک صندلی که در ظاهر خالیست. تو هم مدام تعارف میکنی که بنشینم. اما میدانم صندلی خالی نیست. خاطره کسی انجا جا مانده. خاطره ای که برایت عزیز و دوست داشتنیست. مجبور میشوم به خاطراتی که ازشان متنفرم احترام بگذارم! تو هرگز به من فرصتی نخواهی داد تا شانسم را امتحان کنم تا حتی با ان خاطرات رقابت کنم و حسادت به ان خاطرات خفه ام میکند .هرروز فکر میکنم که کاش دیر نمیرسیدم. اگر چند سال زودتر میرسیدم ...!
و من ... نه شهامت رفتن دارم...
نه دل نشستن...
همان گوشه می ایستم و نگاه میکنم
تازه بعد به تمام این احساسات احمقانه یک احساس دیگر اضافه میشود، هرروز فکر میکنم من جایگزین شده ام برای تسکین دردهای تو، باید کاری کنم...حرفی بزنم. و میدانم بعد از هرکاری مقایسه میشوم. ترس از اشتباه هرروز مرا عذاب میدهد. من هرروز نگران هستم که خبرهای مربوط به او را دنبال کنی، یا خاطراتش را مرور! حسادت مرا از پا درمی اورد.
هرروز جلوی آینه خودم را برانداز میکنم و هر لحظه خودم را مقایسه با کسی که هرگز ندیدمش. کاش اینبار دیر نمیرسیدم، به اندازه تمام عمر دیر کردم....
خیلی سخت است توضیح دهم عشق دوم بودن چه احساسی دارد
و با تمام این ها...
من ... نه شهامت رفتن دارم...
نه دل نشستن...
همان گوشه می ایستم..و نگاه میکنم
من فقط میتوانم عشق دوم باشم... یا شاید سوم...
پ.ن: این فک میکنم روایت تمام عشقای سی سالگی به بعده. و چقدر بیزارم از این حس، از این عشق
پ.ن: روز نوشت
از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده!
از زمانی که احساس کردم ناخن هایم ضعیف شده هرشب به انها کمی روغن زیتون میزنم، گاهی هم روغن بادام تلخ، در روز چندبار دستهایم را بو میکنم و هربار احساس مادربزرگ بودن بهم دست مدهد
این روزها تمام رویاها و خواب هایم غرق در بوی زیتون شده و من امیدوارم که تو بوی زیتون را دوست داشته باشی!
اقای نیمه گمشده ی عزیزم... کاش میشد بدانم مشترکاتمان چیست. مثلا تو هم وقتی دلت بگیرد اشپزی میکنی؟ تو هم به خودت سختی میدهی گیاه خواری کنی تا جان موجودات کمتری گرفته شود؟ یا مثلا چه رنگ لباس هایی می پوشی. تو هم فکر میکنی شب ها برای خوابیدن زیادی قشنگند؟ یا شب ها تختت را به یک گربه ی چاق و تنبل سیاه رنگ میبخشی و صدای خرخرش را گوش میکنی؟ این چیزها شاید خیلی بنظر مهم نیاید. اما برای من اهمیت دارند. راستی...
تو هم حرفهایت می ماند سر دلت و هرزمان به حد انفجار درونی رسیدی، تمامشان را در قالب کلمات به بیرون تف میکنی؟ تو هم هر از گاه مینویسی؟
اقای گمشده ی دوست داشتنی... تو هم هر زمان که نیاز به دل گرمی داری؛ هر زمان که احساس تنهایی و ضعف می کنی، هر زمان که احساس میکنی مانند مخلوق فرانکشتاین در تمام دنیا تک و تنهایی و روی این کره خاکی بی کس و کارترین موجود زنده ای؛ هرزمان که هیچ پشت و پناهی را نمیبینی و باید بتوانی؛ هر زمان که همه بسیج میشوند تا بگویند نمیتوانی و جلویت را بگیرند و اتفاقا دارند موفق هم میشوند؛ هرزمان که زمین و زمان شرط بست تا زانوهایت را زیر بار مشکلات خم کند؛ هرزمان که احساس کردی اسیر افکار پوسیده و فسیل شده ی اطرافیانی و احساساتت انقدر برای این ادم های بی روح بزرگ است که کسی حرفهایت را نمیفهمد. یا اصلا هرزمان که از فرط شادی بغض گلویت را چنگ میزد، هرزمان از ته دل با صدای بلند خندیدی، هر زمان انقدر غرق در خوشبختی و شادی بودی که بزرگترین مشکلات به نظرت کوچک امدند و به خاطرات گذشته زبان درازی کردی؛ هر زمان که احساس کردی دیگر به هیچ چیز نیاز نداری و انقدر به این زندگی علاقمند بودی که ارزویت فقط و فقط در سلامتی و طول عمر خلاصه میشد، در تمام این لحظات، تو هم برای من مینویسی و حرفهای قلمبه شده ات را با من در میان میگذاری؟ تو هم تنها مرهم زندگیت خیال من است؟
اقای گمشده.. کاش میشد جواب سوال هایم را میگرفتم...
کاش تو هم از روزهایی که نیستم برایم بنویسی!
انوقت می توانستم قول بدهم تمامش را یک روزی بخوانم، و پا به پای روزهایی که کنارت نبودم، خوشی ها و غم هایت را زندگی کنم.
پ.ن: از لیلی... به دوست خیالی عزیزم:)
و عشق میتواند مثل یک فنجان شکلات داغ در یک روز برفی باشد
یا یک نخ سیگار وسط یک روز سخت...
یعنی وجودش حیاتی نیست، میتواند نباشد و نبودش هم فاجعه نیست!
اما حس خوشایندیست که دلت را گرم، سختترین روزها را قابل تحمل و زندگی را شیرین میکند!
آخ که اگر باشد...
پ.ن: از همینطوری نوشت ها :)
احتمالا در تمام عکسهایش لبخند گرم و مهربانی به لب دارد. سنش هم که کمی بالاتر رفت به جای بین پیشانی، روی گونه و کنار لبش، جای خط لبخندش می ماند. از این اتو کشیده ها که ازادی خودشان را میگیرند تا همیشه مرتب باشند هم نیست. شب ها با موهایی که فقط یک دست کشیده تا مرتب شوند، دمپایی ابری هایش را پا میکند تا باهم برای گربه ها غذا ببریم. احتمالا روی تمام گربه ها و سگ های اطراف هم اسم بگذاریم و هر شب به این بهانه هم که شده زیر نور ماه پیاده روی کنیم و حرف هایی که خیلی مهم نیستند بزنیم.
احتمالا سعدی و خیام میخواند و یا حتی خودش هم شعر می نویسد. شاید پیانو بزند شاید هم مانند من فقط گوش دادن به صدای اهسته پیانو را دوست داشته باشد. دلش که بگیرد اشک میریزد و تا خرخره در غرور فرونرفته! شب ها رویای دنیای بدون مرز و جنگ میبیند، یک روزی هم اگر جنگ شود نمیرود صف اول بایستد. نه برای بی غیرتی، نه برای ترس، مرد جنگ نیست. نمیتواند کسی را بکشد. حتی اگر به ادم بد های قصه و شخصیت های سیاه داستان هم زخمی بزند، شب ها نه خوابش میبرد، نه خوابم میبرد! همان که با خودکارش یک تنه به جنگ تمام دنیا می رود کافیست...
حالا شاید کسانی که کلمه غیرت را زیادی بزرگ و تحریف کردند، به این مردی که علایقش را به زن ها تحمیل نمیکند، اهل دعوا نیست و جنگ نمیرود و اشک میریزد، برچسب سیب زمینی بزنند!
اما چه ایرادی دارد؟ من که همیشه سیب زمینی دوست داشتم. اخر هم عاشق یکی از همین سیب زمینی های پر از احساس میشوم... :)
.
پ.ن: توی یه کانال دیدم نوشته بود اخر عاشق چه مردی میشوم... گفتم منم بنویسم! شما هم بنویسید. جالبه :)
پ.ن: روز نوشت
از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی