مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

عشق دوم...

دیر رسیدن عادت همیشگیم بود. من حتی به عشق هم دیر رسیدم. وقتی به خودم امدم که فقط میتوانستم عشق دوم شوم، یا شاید سوم و ....

هیچکس درک نمیکند عشق دوم بودن چه حسی دارد. انگار سعی دارم جای کسی را بگیرم، بنشینم رو یک صندلی که در ظاهر خالیست. تو هم مدام تعارف میکنی که بنشینم.  اما میدانم صندلی خالی نیست. خاطره کسی انجا جا مانده. خاطره ای که برایت عزیز و دوست داشتنیست. مجبور میشوم به خاطراتی که ازشان متنفرم احترام بگذارم! تو هرگز به من فرصتی نخواهی داد تا شانسم را امتحان کنم تا حتی با ان خاطرات رقابت کنم و حسادت به ان خاطرات خفه ام میکند .هرروز فکر میکنم که کاش دیر نمیرسیدم. اگر چند سال زودتر میرسیدم ...!

و من ... نه شهامت رفتن دارم...

نه دل نشستن...

همان گوشه می ایستم و نگاه میکنم

تازه بعد به تمام این احساسات احمقانه یک احساس دیگر اضافه میشود، هرروز فکر میکنم من جایگزین شده ام برای تسکین دردهای تو، باید کاری کنم...حرفی بزنم. و میدانم بعد از هرکاری مقایسه میشوم. ترس از اشتباه هرروز مرا عذاب میدهد. من هرروز نگران هستم که خبرهای مربوط به او را دنبال کنی، یا خاطراتش را مرور! حسادت مرا از پا درمی اورد.

هرروز جلوی آینه خودم را برانداز میکنم و هر لحظه خودم را مقایسه با کسی که هرگز ندیدمش. کاش اینبار دیر نمیرسیدم، به اندازه تمام عمر دیر کردم....

خیلی سخت است توضیح دهم عشق دوم بودن چه احساسی دارد

و با تمام این ها...

من ... نه شهامت رفتن دارم...

نه دل نشستن...

همان گوشه می ایستم..و نگاه میکنم

من فقط میتوانم عشق دوم باشم... یا شاید سوم...


پ.ن: این فک میکنم روایت تمام عشقای سی سالگی به بعده. و چقدر بیزارم از این حس، از این عشق

پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده!
از زمانی که احساس کردم ناخن هایم ضعیف شده هرشب به انها کمی روغن زیتون میزنم، گاهی هم روغن بادام تلخ، در روز چندبار دستهایم را بو میکنم و هربار احساس مادربزرگ بودن بهم دست مدهد

این روزها تمام رویاها و خواب هایم غرق در بوی زیتون شده و من امیدوارم که تو بوی زیتون را دوست داشته باشی!
اقای نیمه گمشده ی عزیزم... کاش میشد بدانم مشترکاتمان چیست. مثلا تو هم وقتی دلت بگیرد اشپزی میکنی؟ تو هم به خودت سختی میدهی گیاه خواری کنی تا جان موجودات کمتری گرفته شود؟ یا مثلا چه رنگ لباس هایی می پوشی. تو هم فکر میکنی شب ها برای خوابیدن زیادی قشنگند؟ یا شب ها تختت را به یک گربه ی چاق و تنبل سیاه رنگ میبخشی و صدای خرخرش را گوش میکنی؟ این چیزها شاید خیلی بنظر مهم نیاید. اما برای من اهمیت دارند. راستی...
تو هم حرفهایت می ماند سر دلت و هرزمان به حد انفجار درونی رسیدی، تمامشان را در قالب کلمات به بیرون تف میکنی؟ تو هم هر از گاه مینویسی؟
اقای گمشده ی دوست داشتنی... تو هم هر زمان که نیاز به دل گرمی داری؛ هر زمان که احساس تنهایی و ضعف می کنی، هر زمان که احساس میکنی مانند مخلوق فرانکشتاین در تمام دنیا تک و تنهایی و روی این کره خاکی بی کس و کارترین موجود زنده ای؛ هرزمان که هیچ پشت و پناهی را نمیبینی و باید بتوانی؛ هر زمان که همه بسیج میشوند تا بگویند نمیتوانی و جلویت را بگیرند و اتفاقا دارند موفق هم میشوند؛ هرزمان که زمین و زمان شرط بست تا زانوهایت را زیر بار مشکلات خم کند؛ هرزمان که احساس کردی اسیر افکار پوسیده و فسیل شده ی اطرافیانی و احساساتت انقدر برای این ادم های بی روح بزرگ است که کسی حرفهایت را نمیفهمد. یا اصلا هرزمان که از فرط شادی بغض گلویت را چنگ میزد، هرزمان از ته دل با صدای بلند خندیدی، هر زمان انقدر غرق در خوشبختی و شادی بودی که بزرگترین مشکلات به نظرت کوچک امدند و به خاطرات گذشته زبان درازی کردی؛ هر زمان که احساس کردی دیگر به هیچ چیز نیاز نداری و انقدر به این زندگی علاقمند بودی که ارزویت فقط و فقط در سلامتی و طول عمر خلاصه میشد، در تمام این لحظات، تو هم برای من مینویسی و حرفهای قلمبه شده ات را با من در میان میگذاری؟ تو هم تنها مرهم زندگیت خیال من است؟ 
اقای گمشده.. کاش میشد جواب سوال هایم را میگرفتم...
کاش تو هم از روزهایی که نیستم برایم بنویسی!
انوقت می توانستم قول بدهم تمامش را یک روزی بخوانم، و پا به پای روزهایی که کنارت نبودم، خوشی ها و غم هایت را زندگی کنم.


پ.ن: از لیلی... به دوست خیالی عزیزم:)

و عشق میتواند مثل یک فنجان شکلات داغ در یک روز برفی باشد

یا یک نخ سیگار وسط یک روز سخت...

یعنی وجودش حیاتی نیست، میتواند نباشد و نبودش هم فاجعه نیست!

اما حس خوشایندیست که دلت را گرم، سختترین روزها را قابل تحمل و زندگی را شیرین میکند!

آخ که اگر باشد...


پ.ن: از همینطوری نوشت ها :)

این روزها ذهنم خالی شده. احساس میکنم چیزی نمیدانم. برای همین شروع کردم جزوه هایی را که یک روز نوشته بودم، از نو میخوانم. و گاهی روی بعضی قسمتها گیر می کنم
صحنه یعنی زمان و مکانی که داستان در آن جریان دارد
در داستان نویسی بعضی مکان ها و زمان ها آشکارا سخن میگویند. به زبان ساده تر، اتفاق در ذهن نویسنده را میطلبند
مثلا شب های بارانی جان میدهند برای قتل و هیجان، و واقعا برای زندگی اشباح و ارواح کجا بهتر از یک خانه قدیمی و متروک میتواند باشد؟
مثلا یک نیمکت خالی، در زیر درخت های خیابانی خلوت که از برگ های پاییزی نارنجی پوش شده، جان میداد برای رفتن تو

داستان نویس باید حواسش به زمان و مکان باشد. اگر قرار است هوا گرم باشد و افتاب سوزان، حتما دلیلی دارد. و باید شخصیت ها و پوشش و همه چیز را با توجه به هوای گرم و سوزان تنظیم و هماهنگ کند
مثلا آن سوز سرمای آن روز که باعث شده بود انگشتهایت سرد باشد، سردتر از همیشه. باعث شده بود من شالگردنم را تا روی بینی بالا بکشم و تو یقه کتت را بالا بدهی و نوک بینیت قرمز شود. باعث شده بود هر نفست بخاری شود حائل میان من و تو . که احساس کنم این چند قدم چقدر زیاد است، چقدر دور از همیم

مردم می گویند بعد از شنیدن صدای کلاغ، یک اتفاق بد می افتد. اصلا صدای کلاغ هم از ان هاست که وقتی در داستان و فیلم استفاده میشود که خبر از اتفاق بد بدهد. جان میدهد برای خبر های شوم. ان روز هم یک کلاغ نمیدانم از کجا پیدایش شد. هرگز در ان خیابان کلاغی ندیده بودم.اما آمد، و بعد از چند قار قار انگار رسالتی که بر دوشش بود را به پایان رسانده، از روی شاخه لخت درخت، پر زد و رفت. شاخه ای که رویش نشسته بود تکانی خورد و از معدود برگ های روی درخت یک برگ دیگر تاب نیاورد و از درخت کنده شد. اما قبل از اینکه روی زمین بیوفتد با یک باد سوزناک به همان سمتی رفت که کلاغ پریده بود. هردو نگاهمان را برگردانده بودیم به ان سمت. شاید از صدای کلاغ ترس برمان داشته بود. اینجور زمان ها در فیلم موسیقی شروع میشود. اما ما موسیقی نداشتیم. قبل از خداحافظی تو، باید موسیقی به نقطه اوج خودش میرسید. یک موسیقی از انها که ته دلت را خالی میکند. و اوج میگیرد. از همان ها که مانند ثانیه شمار نزدیک شدن حادثه ی شوم را اعلام میکند و بعد از ان حادثه دقیقا در اوج، یکهو خفه میشود. و چیزی نمیشنوی، جز صدای باد... چیزی نمیبینی، جز تصویر تاری از ادمی که دور میشود
تمام این ها رفتنت را میطلبید. از جزییات که بگذریم، این صحنه رفتنت بود. همه چیز دقیق، انگار نوشته ی نویسنده ای بود که برای کارگاه داستان نویسی و بحث صحنه پردازی تمرینش را مینویسد و میخواهد سنگ تمام بگذارد تا به استاد بگوید درس را چقدر خوب فهمیده. برایش مهم نیست شخصیت ها اواره میشوند. شخصیت ها سرگردانند. فقط میخواهد یک صحنه را نمایش دهد. فقط صحنه برایش مهم است
یک سری زمان ها را در داستان نویسی میگویند زمان احساسی. یعنی مثلا از همان روز که دست هایت را به بهانه سرما فرو کردی در جیبت و بین برگهای نارنجی خیابان که باد بی قرارشان کرده بود گم شدی. از همان روز که من انجا ایستادم و صدای گریه ام در شالگردنی که محکم دور دهانم را گرفته بود خفه شد، زمان ایستاد. یک ساعت، شد یک سال
زمان احساسی یعنی انگار تمام خاطرات خوبمان یک روز اتفاق افتادند و خیلی زود تمام شدند، در یک لحظه. یک آن
زمان احساسی یعنی یک عمر گذشته اما صبح نمیشود... تمام نمیشود. مانند پنیر پیتزاهای مخصوص البیک، کش می آیند... یعنی چرا این شب لعنتی تمام نمی شود؟

پ.ن: از همینطوری نوشت ها

احتمالا در تمام عکسهایش لبخند گرم و مهربانی به لب دارد. سنش هم که کمی بالاتر رفت به جای بین پیشانی، روی گونه و کنار لبش، جای خط لبخندش می ماند. از این اتو کشیده ها که ازادی خودشان را میگیرند تا همیشه مرتب باشند هم نیست. شب ها با موهایی که فقط یک دست کشیده تا مرتب شوند، دمپایی ابری هایش را پا میکند تا باهم برای گربه ها غذا ببریم. احتمالا روی تمام گربه ها و سگ های اطراف هم اسم بگذاریم و هر شب به این بهانه هم که شده زیر نور ماه پیاده روی کنیم و حرف هایی که خیلی مهم نیستند بزنیم.
احتمالا سعدی و خیام میخواند و یا حتی خودش هم شعر می نویسد. شاید پیانو بزند شاید هم مانند من فقط گوش دادن به صدای اهسته پیانو را دوست داشته باشد. دلش که بگیرد اشک میریزد و تا خرخره در غرور فرونرفته! شب ها رویای دنیای بدون مرز و جنگ میبیند، یک روزی هم اگر جنگ شود نمیرود صف اول بایستد. نه برای بی غیرتی، نه برای ترس، مرد جنگ نیست. نمیتواند کسی را بکشد. حتی اگر به ادم بد های قصه و شخصیت های سیاه داستان هم زخمی بزند، شب ها نه خوابش میبرد، نه خوابم میبرد! همان که با خودکارش یک تنه به جنگ تمام دنیا می رود کافیست...
حالا شاید کسانی که کلمه غیرت را زیادی بزرگ و تحریف کردند، به این مردی که علایقش را به زن ها تحمیل نمیکند،  اهل دعوا نیست و جنگ نمیرود و اشک میریزد، برچسب سیب زمینی بزنند!
اما چه ایرادی دارد؟ من که همیشه سیب زمینی دوست داشتم. اخر هم عاشق یکی از همین سیب زمینی های پر از احساس میشوم... :)
.
پ.ن: توی یه کانال دیدم نوشته بود اخر عاشق چه مردی میشوم... گفتم منم بنویسم! شما هم بنویسید. جالبه :)
پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که  خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی