از لیلی... به تمام دوستان و اشنایان و عزیزان!
به قول مارکز: " سخت است، همزیستی دائم، با کسانی که دغدغههایت را نمیفهمند، اما عزیزان تو هستند "
عزیزان من... نمیدانید چه انرژی زیادی میخواهد زندگی کردن با افرادی که نمیخواهند تو را بفهمند. نه اینکه نتوانند... که نمیخواهند.
درصد زیادی از مردم هرگز از جایشان بلند نمیشوند تا روزی نرسد که زمین بخورند. به جایی نمیرسند، کاری از پیش نمیبرند اما دلشان خوش است که حداقل زمین نمیخورند. این مردم کسانی را که با تمام خطر افتادن، باز روی پاهایشان می ایستند و راه میروند درک نمیکنند!
عزیزان دلم... اگر از ترس دیدن صحنه های تلخ نمیخواهید چشمانتان را باز نگاه دارید. اگر نمیتوانید احساس و درون مرا درک کنید، ایرادی ندارد، من درکتان میکنم! فقط... میشود لطفا جلوی پایم سنگ نیندازید؟ نمیخواهم تکیه گاهی باشید اما میشود لطفا بین من و خواسته هایم دیوار نشوید؟ میشود من را هم زمین نزنید؟
"عزیزانتان را بکشید" این جزو اخرین نکته هاییست که در داستان نویسی یاد میگیری
سختترین قسمت کار هم هست، تلخ ترین کار برای نویسنده همین است که کلمات و جملاتی را که زمان زیادی برای نوشتنشان صرف کرده خط بزند. دست دست میکند، سعی میکند به هر روشی کلماتش را در متن نگهداری کند و در داستان جای دهد اما به قول استیون کینگ:" عزیزانتان را قربانی کنید، حتی اگر این کار قلب نویسندهی بدِ خودپسند درونتان را بشکند. "
زندگی هم یک داستان است به قلم تو! گاهی در زندگی هم لازم میشود کسانی را کشت. کسانی را برای همیشه فراموش کرد حتی اگر دلت برایشان تنگ میشود، حتی اگر اینکار احساساتت را جریحه دار میکند یا قلبت را میشکند
هنوز اینکار برای من دردناک و رنج آور است. هنوز دست و دلم میلرزدو دست دست میکنم... اما یاد گرفتم که گاهی باید از عزیزانم بگذرم. باید عزیزانم را قربانی کنم... یاد گرفتم چطور باید محکم باشم و درد خط خوردن ادم هایی که برایم مهم هستند را بروز ندهم! من یاد گرفتم هرچقدر هم سخت، گاهی باید گذاشت و گذشت...
عزیزان دوست داشتنی من! میشود لطفا مقابل من و خواسته هایم نایستید؟ به اندازه کافی همراه نبودنتان دردناک است میشود دردناکترش نکنید و سد راهم نشوید؟ نمیخواهم شما را بگذارم و بگذرم، نمیخواهم فراموشتان کنم و یا فاصله ی زیادی بین خودمان بیندازم... من نمیخواهم عزیزانم را بکشم! میشود مجبورم نکنید؟
.
پ.ن: زندگیمون هم یک داستانه، به قلم شخصیت اول داستان، به قلم تو...
وقتی نشه الکی ناله کنی و نازتو بکشن، مریض شدن بی خودی و بی فایدست :)
حسش کرد. نفس میکشید. آن صبح برفی وسرد وقتی پاهای یخزدهاش را زیر پتو داخل شکمش جمع کرد، یک وجود را در خودش احساس کرد؛ یک زندگی! قلبش میخواست از شدت هیجان سینهاش را بشکافد. فکر کرد حتما اشتباه میکند، شاید فقط یک نفخ یا دلپیچه برای آبگوشت شب قبل باشدو تمام این احساس و هیجان با کمی جوشانده نعنا ازبین برود! روزها را از آن جایی که بیاد میآورد شمرد. سیکل ماهانهاش تقریبا دو هفته تاخیر داشت. برای اطمینان یکبار دیگر هم با انگشتهای لرزان حساب کرد. دو هفته زمان زیادی بود. چطور تا آنزمان متوجه نشده بود! سعی کرد تا عکسالعمل صاحبعلی را تجسم کند و هربار به یک نتیجه متفاوت رسید. گاهی از خبر پدر شدنش خوشحال میشد و میخندید؛ گاهی هم داد میزد سربه سرش نگذارد. یکبار هم برای ننه خط و نشان کشیده بود که دیگر حق نداری به زن من چیزی بگویی و از این فکرو تجسم چهرهی ننه خندهاش گرفته بود. در آخرین باری که این فکر را بازسازی کرد صاحبعلی گفته بود بچهاش را سقط کند چون او میخواهد یک زن جوانتر بگیرد و از این خیال لبهایش را ورچیده و اوقاتش تلخ شده بود.
ادامه در ادامه مطلب:
هوا سرد شده و دوباره بساط میل و کاموای من به راست. بافتنی رو از مامان تپلی یاد نگرفتم. مامان دست چپ بود من دست راست! اروم میبافت و دونه ها رو با توضیح زیرو رو میکرد که یاد بگیرم. منم حرص میخوردم و پا میکوبیدم زمین که نمیفهمم و معلم حرفه فن گفته باید این هفته یاد بگیرم. آخر هم نتونست خودش بهم یاد بده...
باز هوا سرد شده و هوس بافتن کلاه و شال گردن و اشارپ زده به سرم
کاش میشد یه شال و کلاه بافت برای قلب یخ بسته ی بعضی ادم ها!
شاید هم شد...نه با میل و قلاب، با یه لبخند... شاید!
پ.ن: من به معجزه لبخند و محبت ایمان دارم :)