هر انسانی برای جلوگیری از انفجار درونی راهی دارد. یک نفر قدم میزند. دیگری در خلوت اشک میریزد و یا دقو دلیش را سر کسی خالی میکند. یک نفر هم دست به قلم میشود. اما من که دلم می گیرد، دست به کفگیر و ملاقه میشوم و شروع به اشپزی میکنم.
یا صدای اهنگ را زیاد میکنم و ریتمیک کارم را میکنم. یا خودم شروع میکنم اواز خواندن! اصلا هم برایم مهم نیست صدایم شبیه فلان خواننده ی محبوب، دلنشین و روح نواز باشد، یا مو را به تن گربه های خیابان سیخ کند و گوشخراش یا عامیانه ترش تو مخی باشد! هوس خواندن که کنم میزنم زیر اواز! در حمام و توالت و گاهی که احساس خوش صداتر بودن بکنم حین اشپزی!
آنهم چه اهنگی:
تو که ماه بلند اسمونی.. منم ستاره میشم دورت و میگیرم! تو که ستاره میشی دورمو میگیری منم... !
اشپزی هم که تمام میشود. دیگر حالم خوب شده. انقدر خوب که میتوانم بیایم همین حرفهای کم اهمیت را در وبلاگم بنویسم:)
پ.ن: خیلی خیلی روزنوشت