خسته به خانه رسیدم . مامان با چادر گل گلیش نماز میخواند. به ساعت نگاه کردم. نه شب بود. دلم ضعف میرفت. پس دیگر خاله نمیرسید که بیاید خانه ی ما. از صبح که تلفن کرده بود شاید برای شام بیایم، تا همین چند دقیقه پیش دعا دعا میکردم شایدش نگیرد و نیاید. انقدر خسته بودم که حوصله مهمان نداشتم.
شالم را از سرم باز کردم و بلند گفتم: خاله نیومد؟
مامان رفت رکوع...
دوباره گفتم: بهتر. اصلا حوصلشو نداشتم.
مامان رفت سجده...
رفتم سمت سرویس بهداشتی تا آبی به دست و صورتم بزنم.
مامان همانطور که دستهای خیسش را تکان میداد از توالت امد بیرون!
اوه خدای من...
پ.ن: روزنوشت