بنظرم یکی از نقصهای خلقت اینست که کسی برای زخمهای روحی نمیمیرد!
اگر ادمها برای زخمهای قلب و خراشهای روح میمردند حتم دارم جمعیت کره زمین حداقل به یک پنجم کاهش مییافت.
آنوقت شکستن قلب پیگرد قانونی داشت و کسانی که زخم میزدند مجازات میشدند. دیگر علائم حیاتی را در بزرگی کوچکی مردمک چشم یا رفت و آمد اکسیژن در ریهها یا پمپاژ خون توسط قلب خلاصه نمیکردند.
مثلا لبخندت را چک میکردند، یا در عمق چشمهایت بدنبال روح میگشتند و نگاهی به زخمها و شکستگیهای قلب و روحت میانداختند.
بعد یکدفعه دستشان را میکشیدند روی چشمهای بیروحت و با اندوه به همدیگر تسلیت میگفتند
یا دکتر ملحفه سفیدی را تا بالای سرت میکشید ساعت مچیاش را نگاه میکرد و با اندوه میگفت :"متاسفم... شما دیگه زنده نیستید"
یا اصلا یک روز که از خواب بیدار میشدی و دلیلی برای زندگی نمیدیدی، جلوی اینه به خودت تسلیت میگفتی با پای خودت داخل یک تابوت دراز میکشیدی و برای ابد به خواب میرفتی!
کاش ادم ها با خنجر هایی که از پشت میخوردند و تا عمق جانشان نفوذ میکرد میمردند.
آنوقت دیگر هیچکس درون خودش جان نمیداد، روحش نمیمرد و درونش بوی گند نمیگرفت و شاید دیگر دنیا هم انقدر بوی تعفن نمیداد
در دنیای امروزیِ ما، اکثر ادمها تنها علامت حیاتشان اینه کوچک بخار گرفته جلوی دهانشان است...
.
پ.ن: کاش همه میفهمیدند که مرگ انواع مختلفی دارد: بعضی ها جسمشان میمیرد، بعضی ها احساسشان، بعضی ها هم وجدانشان
پ.ن: همینجوری... شاید روزنوشت
پ.ن: ما زنده به آنیم که آرام نگریم... موجیم که آسودگی ما عدم ماست