مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۶ مطلب با موضوع «عشق، اینطوریست...» ثبت شده است

عشق مانند چسباندن جوراب های نمناک به بخاری در یک روز زمستانی، مانند بردن پوست خراش خورده زیر دوش اب حمام، مانند خاراندن یک زخم کهنه، خودازاری کوچکیست که میسوزد... که میسوزاند... اما لذتبخش است!!

پ.ن: عشق اینطور است...

به قول گابریل گارسیا مارکز: "زندگی همان چیزیست که در خاطرمان می ماند تا بعدها بیادش بیاوریم و روایتش کنیم"

و من میشوم همان پیرمردی که روی تخت آسایشگاه دراز میکشد، اخبار سال پنجاه و شش را از رادیو خرابش دنبال میکند، سیگار بهمن میکشد و از یک روز قبل از رفتن تو چیزی را به یاد نمی اورد...

و در اخر، مانند همان پیرمرد، روی همان تخت، هنگامی که وقایع جدید سال پنجاه و شش را برایت تعریف میکنم و تو برایم چای میریزی... نمام میشوم! تمام...


پ.ن: پیر شدن کابوسه!

پ.ن: روز نوشت

شاید عشق یعنی کسی بدون دلیل، متفاوت با تمام دنیا و گرمای مطبوعی زیر پوستت، حتی در زمستان و سرما و چهره ای بدون داشتن هیچ کدام از معیار های زیبایی، زیبا... و عشق شاید همین باشد، کششی که نمیدانی از کجا و چرا...

و عشق میتواند مثل یک فنجان شکلات داغ در یک روز برفی باشد

یا یک نخ سیگار وسط یک روز سخت...

یعنی وجودش حیاتی نیست، میتواند نباشد و نبودش هم فاجعه نیست!

اما حس خوشایندیست که دلت را گرم، سختترین روزها را قابل تحمل و زندگی را شیرین میکند!

آخ که اگر باشد...


پ.ن: از همینطوری نوشت ها :)

احتمالا در تمام عکسهایش لبخند گرم و مهربانی به لب دارد. سنش هم که کمی بالاتر رفت به جای بین پیشانی، روی گونه و کنار لبش، جای خط لبخندش می ماند. از این اتو کشیده ها که ازادی خودشان را میگیرند تا همیشه مرتب باشند هم نیست. شب ها با موهایی که فقط یک دست کشیده تا مرتب شوند، دمپایی ابری هایش را پا میکند تا باهم برای گربه ها غذا ببریم. احتمالا روی تمام گربه ها و سگ های اطراف هم اسم بگذاریم و هر شب به این بهانه هم که شده زیر نور ماه پیاده روی کنیم و حرف هایی که خیلی مهم نیستند بزنیم.
احتمالا سعدی و خیام میخواند و یا حتی خودش هم شعر می نویسد. شاید پیانو بزند شاید هم مانند من فقط گوش دادن به صدای اهسته پیانو را دوست داشته باشد. دلش که بگیرد اشک میریزد و تا خرخره در غرور فرونرفته! شب ها رویای دنیای بدون مرز و جنگ میبیند، یک روزی هم اگر جنگ شود نمیرود صف اول بایستد. نه برای بی غیرتی، نه برای ترس، مرد جنگ نیست. نمیتواند کسی را بکشد. حتی اگر به ادم بد های قصه و شخصیت های سیاه داستان هم زخمی بزند، شب ها نه خوابش میبرد، نه خوابم میبرد! همان که با خودکارش یک تنه به جنگ تمام دنیا می رود کافیست...
حالا شاید کسانی که کلمه غیرت را زیادی بزرگ و تحریف کردند، به این مردی که علایقش را به زن ها تحمیل نمیکند،  اهل دعوا نیست و جنگ نمیرود و اشک میریزد، برچسب سیب زمینی بزنند!
اما چه ایرادی دارد؟ من که همیشه سیب زمینی دوست داشتم. اخر هم عاشق یکی از همین سیب زمینی های پر از احساس میشوم... :)
.
پ.ن: توی یه کانال دیدم نوشته بود اخر عاشق چه مردی میشوم... گفتم منم بنویسم! شما هم بنویسید. جالبه :)
پ.ن: روز نوشت

و خاصیت عشق اینست که آدم را ترسو و خرافاتی میکند.

مثلا هرروز از سر چهارراه فال حافظ میخری؛ بعد از قهوه زل میزنی ته فنجانت و از خودت تعبیر میکنی؛ طالع بینی های ماه های تولد را در اینترنت جستجو میکنی و خط به خطش را میخوانی؛ برای اطمینان بیشتر عطر و ادکلن هدیه نمیدهی یا هرروز برایش اسپند دود میکنی...

یکهو به شانس و سرنوشت و قسمت معتقد میشوی؛ یا میترسی جایی از او تعریف کنی و چشمش بزنند...

اصلا میترسی از او بنویسی و خدایی نکرده کسی ندیده عاشقش بشود!


پ.ن: :)