حسش کرد. نفس میکشید. آن صبح برفی وسرد وقتی پاهای یخزدهاش را زیر پتو داخل شکمش جمع کرد، یک وجود را در خودش احساس کرد؛ یک زندگی! قلبش میخواست از شدت هیجان سینهاش را بشکافد. فکر کرد حتما اشتباه میکند، شاید فقط یک نفخ یا دلپیچه برای آبگوشت شب قبل باشدو تمام این احساس و هیجان با کمی جوشانده نعنا ازبین برود! روزها را از آن جایی که بیاد میآورد شمرد. سیکل ماهانهاش تقریبا دو هفته تاخیر داشت. برای اطمینان یکبار دیگر هم با انگشتهای لرزان حساب کرد. دو هفته زمان زیادی بود. چطور تا آنزمان متوجه نشده بود! سعی کرد تا عکسالعمل صاحبعلی را تجسم کند و هربار به یک نتیجه متفاوت رسید. گاهی از خبر پدر شدنش خوشحال میشد و میخندید؛ گاهی هم داد میزد سربه سرش نگذارد. یکبار هم برای ننه خط و نشان کشیده بود که دیگر حق نداری به زن من چیزی بگویی و از این فکرو تجسم چهرهی ننه خندهاش گرفته بود. در آخرین باری که این فکر را بازسازی کرد صاحبعلی گفته بود بچهاش را سقط کند چون او میخواهد یک زن جوانتر بگیرد و از این خیال لبهایش را ورچیده و اوقاتش تلخ شده بود.
ادامه در ادامه مطلب: