مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

میگوید: تو چه میفهمی از بی پولی! یک روزهایی حتی پول سیگار آن روزم را هم نداشتم!
در جوابش فقط لبخند میزنم
حق دارد... من چه میفهمم از بی پول شدن! این چیزها را فقط مردها میفهمند.
نمیدانم چرا مردها فکر میکنند فقط آنها هستند که از سن کم دستشان میرود توی جیب خودشان و عارشان می آید از پدرشان پول تو جیبی بگیرند! یا فکر میکنند مشکل مالی فقط برای خودشان پیش می آید. انگار نمیشود یک دختر هم یک روز آنقدر هشتش گرو نهش شود که پول کرایه تاکسیش را هم نداشته باشد.
همین خود من که از بی پولی چیزی نمیفهمم... پارسال از ملاصدرا تا مترو میرداماد را پیاده رفتم.
و تمام راه را دعا کردم بلیط دوسفره مترو را فقط یکبار استفاده کرده باشم.

پ.ن: حق دارد، من چه میفهمم...
پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که  خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده

کسی چه میداند این وبلاگ شروع به کار کرده تا تو شاید یک روز که خسته روی صندلی ولو شدی و از سر بی حوصلگی گشتی در اینترنت زدی به این وبلاگ برسی و خیالپردازی های دختر جوانی را بخوانی. و این نامه ها را از پشت یک مانیتور نمیدانم چند اینچی و نمیدانم چه مارکی در نمیدانم کدام شهرو کشور دریافت کنی

کسی چه میفهمد در این روزها چقدر نیاز به امید دارم. در این روزها که همه آدمهایی که میشناسم تبدیل شدند به کاراکتر "گلام" در کارتون سفرهای گالیور، و همشان میدانند که من نمیتوانم... میدانند که من به جایی نمیرسم... هیچ از پیش نمیبرم! میدانند...

کسی چه میفهمد این روزها که شمشیر و سپر برداشتم و مانند شخصیت های اصلی فیلم ها خستگی ناپذیر بنظر میرسم، چقدر خستم!

کسی چه میفهمد من چقدر نیاز دارم باشی و بدانم یک نفر، فقط یک نفر، در این دنیا هست که به توانایی هایم ایمان داشته باشد.

کسی چه میفهمد...

آقای گمشده ی عزیزم! من اینبار به قول آن مثل قدیمی، لقمه بزرگتر از دهان برداشتم. که شاید فقط یک درصد شانس با من یار باشد و بشود! و وای که اگر نشود...

این روزها عجیب نگرانم که نشود و با این شکست، ناامید از رسیدن به هدف، در آخر تسلیم به "گلام" ها شوم. و هدفم به دست فراموشی سپرده شود.

نیمه گمشده ی دوست داشتنی من، میشود این روزها به آسمان شب و ماه نگاه کنی، و زیر لب زمزمه کنی که به من ایمان داری؟

بگو! من احساسش میکنم...

مطمئنم که احساسش میکنم!


پ.ن: از لیلی سرسخت... به عزیزترین نیمه گمشده!

از امکانات جدید اینستاگرام، گزینه استوری ست. قبل از این امکان استوری، آهسته و پاورچین پاورچین میرفتی تمام پست هایش را چک می کردی، کامنت ها را می خواندی و چند دقیقه و ساعت به تصویر خیره می ماندی. تمام حواست را هم جمع میکردی تا یکوقت اشتباهی دستت نلغزد و تصویر لایک بخورد. زمان زیادیست که تمام سهمت از آن آدم، خلاصه شده در همین پروفایل مجازی و چند عکس و کپشن!

اما حالا در استوری که تصویر و فیلم میگذارد عکس پروفایلش بالای صفحه  ظاهر میشود با یک دایره دورش که برایت چشمک میزند. نمیتوانی بازش نکنی. تصویر را هم که نگاه کنی، چه بخواهی و چه نخواهی، اسمت میرود در قسمت ویو یا نمایش ها که: آهای فلانی، همان کسک آمد این استوری را دید ها! آهای فلانی، این بنده خدا بعد این همه مدت هنوز چکت میکند ها! لاکردار دست آدم را رو میکند... آبرو نمیگذارد بماند!

قسمت بد ماجرا آنجاست که استوری امکان کامنت ندارد. نمیتوانی کامنت ها را چک کنی. هرکس نظری نوشت، حرفی زد، برایش در دایرکت ارسال میشود. گفتگوهایی که دیگر نمیتوانی بخوانی و چک کنی و چیزی دستگیرت شود.
قسمت بدترش هم اینجاست که استوری میگذاری و هرچقدر نگاه میکنی اسمش را در قسمت نمایش ها نمیبینی و...
و تمام این ها تا بیست و چهار ساعت بعد پاک میشوند. تمام میشوند

پ.ن: روزنوشت

فرقی نمی کند دین و آیینت چه باشد و یا اصلا آتئیست باشی و به ماورا و روح و این حرف ها بی معتقد...

شامپو که میزنی، حمام پر از ارواح خبیثه می شود!

باید حتما با آن سرو صورت کفی یک چشمت را باز کنی تا یکوقت تو را نخورند... و تا عمق جانت بسوزد!


پ.ن: وقتی صدای آواز خوندن کسی که تو حمومه میره بالا و اوج میگیره! یعنی دقیقا به مرحله ای رسیده که چشماشو بسته و شامپو به سرش زده و....!

پ.ن: روز نوشت :)