به قول گابریل گارسیا مارکز: "زندگی همان چیزیست که در خاطرمان می ماند تا بعدها بیادش بیاوریم و روایتش کنیم"
و من میشوم همان پیرمردی که روی تخت آسایشگاه دراز میکشد، اخبار سال پنجاه و شش را از رادیو خرابش دنبال میکند، سیگار بهمن میکشد و از یک روز قبل از رفتن تو چیزی را به یاد نمی اورد...
و در اخر، مانند همان پیرمرد، روی همان تخت، هنگامی که وقایع جدید سال پنجاه و شش را برایت تعریف میکنم و تو برایم چای میریزی... نمام میشوم! تمام...
پ.ن: پیر شدن کابوسه!
پ.ن: روز نوشت