وقتی یک داستان را به اخر میرسانی، تازه قسمت سخت ماجرا شروع میشود. برمیگردی اول داستان و تمام ان سیصد چهارصد صفحه را میخوانی. چشم میگردانی دنبال فاصله و نیم فاصله و فعل معلوم و مجهول و...، علامت ها را درست میکنی، جمله بندی هارا مرتب میکنی، یک سری جملات اضافی که به کاری نمی ایند را با بی رحمی تمام رویشان قلم میگیری و حذف میکنی.
چند هفته که گذشت. از حال و هوای داستان که بیرون آمدی، دوباره میروی از اولین صفحه، تمام ان سیصد چهارصد صفحه را میخوانی.
بعد یک روز که شادتر بودی دوباره تمامش را مرور میکنی
بعد یک روز که احساس بدبختی میکردی دوباره...
خلاصه با احساسات در لحظه ی متفاوت، چندین بار داستان را بازخوانی میکنی. اصلا انقدر داستان برایت تکرار میشود که دیگر حالت را بهم میزند!
اسم اینکار میشود ویرایش نهایی! این را همه داستان نویس ها رعایت نمیکنند و خیلی ها همان یکبار را کافی میدانند. واجب نیست اما نتیجه اینهمه سخت کوشی میشود یک داستان قوی با حداقل ایرادات!
تمام اینها را گفتم تا به اینجا برسم که قبل از گرفتن یک تصمیم، قبل از زدن یک حرف، قبل از انجام یک کار، بد نیست اول بررسیش کنیم. خوب و بدش را بسنجیم. ببینیم قسمت های اضافیش کجاست. ببینیم اگر حالمان خوب باشد... یا نه، اگر حالمان بد باشد، دوباره ان تصمیم را میگیریم؟
مثلا اگر احساس ناراحتی و تنهاییمان از بین برود ، به فلان ادم اجازه ی نزدیک شدن میدهیم؟
یا مثلا زمانی که از دست کسی تا سر حد انفجار عصبانی هستیم و میخواهیم یک جواب دندان شکن نثارش کنیم، فکر کنیم اگر احساس عصبانیت از بین برود باز هم این حرفها از دهانمان بیرون میریزد؟ برگردیم صفحه اول و حرفهایمان را از اول مرور کنیم. جملات اضافیش را خط بزنیم. لحنمان را درست و جملات ویرایش شده جایگزینش کنیم!
حالا که به زندگی نگاه میکنم میبینم اگر همین را در زندگی پیاده میکردم و تصمیماتم را در حالت های مختلف روحی، بررسی میکردم. حالا خیلی از ادم ها را به زندگیم راه نمیدادم. خیلی تصمیمات را عملی نمیکردم. خیلی حرفها را نمیزدم. خیلی دل ها را نمیشکستم....
قبل از زدن یک حرف، قبل از گرفتن یک تصمیم، قبل از انتخاب هدف، در حالات روحی مختلف، ان را چند بار ویرایش نهایی کنیم!
.
پ.ن: کار سختیست اما نتیجه اش میشود یک زندگی زیبا با حداقل اشتباهات و حداقل حسرت ها!
پ.ن: متن بدون ویرایش نهایی :)))
از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی