مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

وقتی یک داستان را به اخر میرسانی، تازه قسمت سخت ماجرا شروع میشود. برمیگردی اول داستان و تمام ان سیصد چهارصد صفحه را میخوانی. چشم میگردانی دنبال فاصله و نیم فاصله و فعل معلوم و مجهول و...، علامت ها را درست میکنی، جمله بندی هارا مرتب میکنی، یک سری جملات اضافی که به کاری نمی ایند را با بی رحمی تمام رویشان قلم میگیری و حذف میکنی.

چند هفته که گذشت. از حال و هوای داستان که بیرون آمدی، دوباره میروی از اولین صفحه، تمام ان سیصد چهارصد صفحه را میخوانی.

بعد یک روز که شادتر بودی دوباره تمامش را مرور میکنی

بعد یک روز که احساس بدبختی میکردی دوباره...

خلاصه با احساسات در لحظه ی متفاوت، چندین بار داستان را بازخوانی میکنی. اصلا انقدر داستان برایت تکرار میشود که دیگر حالت را بهم میزند!

اسم اینکار میشود ویرایش نهایی! این را همه داستان نویس ها رعایت نمیکنند و خیلی ها همان یکبار را کافی میدانند. واجب نیست اما نتیجه اینهمه سخت کوشی میشود یک داستان قوی با حداقل ایرادات!

تمام اینها را گفتم تا به اینجا برسم که قبل از گرفتن یک تصمیم، قبل از زدن یک حرف، قبل از انجام یک کار، بد نیست اول بررسیش کنیم. خوب و بدش را بسنجیم. ببینیم قسمت های اضافیش کجاست. ببینیم اگر حالمان خوب باشد... یا نه، اگر حالمان بد باشد، دوباره ان تصمیم را میگیریم؟

مثلا اگر احساس ناراحتی و تنهاییمان از بین برود ، به فلان ادم اجازه ی نزدیک شدن میدهیم؟

یا مثلا زمانی که از دست کسی تا سر حد انفجار عصبانی هستیم و میخواهیم یک جواب دندان شکن نثارش کنیم، فکر کنیم اگر احساس عصبانیت از بین برود باز هم این حرفها از دهانمان بیرون میریزد؟ برگردیم صفحه اول و حرفهایمان را از اول مرور کنیم. جملات اضافیش را خط بزنیم. لحنمان را درست و جملات ویرایش شده جایگزینش کنیم!

حالا که به زندگی نگاه میکنم میبینم اگر همین را در زندگی پیاده میکردم و تصمیماتم را در حالت های مختلف روحی، بررسی میکردم. حالا خیلی از ادم ها را به زندگیم راه نمیدادم. خیلی تصمیمات را عملی نمیکردم. خیلی حرفها را نمیزدم. خیلی دل ها را نمیشکستم....

قبل از زدن یک حرف، قبل از گرفتن یک تصمیم، قبل از انتخاب هدف، در حالات روحی مختلف، ان را چند بار ویرایش نهایی کنیم!

.

پ.ن: کار سختیست اما نتیجه اش میشود یک زندگی زیبا با حداقل اشتباهات و حداقل حسرت ها!

پ.ن: متن بدون ویرایش نهایی :)))

این روزها ذهنم خالی شده. احساس میکنم چیزی نمیدانم. برای همین شروع کردم جزوه هایی را که یک روز نوشته بودم، از نو میخوانم. و گاهی روی بعضی قسمتها گیر می کنم
صحنه یعنی زمان و مکانی که داستان در آن جریان دارد
در داستان نویسی بعضی مکان ها و زمان ها آشکارا سخن میگویند. به زبان ساده تر، اتفاق در ذهن نویسنده را میطلبند
مثلا شب های بارانی جان میدهند برای قتل و هیجان، و واقعا برای زندگی اشباح و ارواح کجا بهتر از یک خانه قدیمی و متروک میتواند باشد؟
مثلا یک نیمکت خالی، در زیر درخت های خیابانی خلوت که از برگ های پاییزی نارنجی پوش شده، جان میداد برای رفتن تو

داستان نویس باید حواسش به زمان و مکان باشد. اگر قرار است هوا گرم باشد و افتاب سوزان، حتما دلیلی دارد. و باید شخصیت ها و پوشش و همه چیز را با توجه به هوای گرم و سوزان تنظیم و هماهنگ کند
مثلا آن سوز سرمای آن روز که باعث شده بود انگشتهایت سرد باشد، سردتر از همیشه. باعث شده بود من شالگردنم را تا روی بینی بالا بکشم و تو یقه کتت را بالا بدهی و نوک بینیت قرمز شود. باعث شده بود هر نفست بخاری شود حائل میان من و تو . که احساس کنم این چند قدم چقدر زیاد است، چقدر دور از همیم

مردم می گویند بعد از شنیدن صدای کلاغ، یک اتفاق بد می افتد. اصلا صدای کلاغ هم از ان هاست که وقتی در داستان و فیلم استفاده میشود که خبر از اتفاق بد بدهد. جان میدهد برای خبر های شوم. ان روز هم یک کلاغ نمیدانم از کجا پیدایش شد. هرگز در ان خیابان کلاغی ندیده بودم.اما آمد، و بعد از چند قار قار انگار رسالتی که بر دوشش بود را به پایان رسانده، از روی شاخه لخت درخت، پر زد و رفت. شاخه ای که رویش نشسته بود تکانی خورد و از معدود برگ های روی درخت یک برگ دیگر تاب نیاورد و از درخت کنده شد. اما قبل از اینکه روی زمین بیوفتد با یک باد سوزناک به همان سمتی رفت که کلاغ پریده بود. هردو نگاهمان را برگردانده بودیم به ان سمت. شاید از صدای کلاغ ترس برمان داشته بود. اینجور زمان ها در فیلم موسیقی شروع میشود. اما ما موسیقی نداشتیم. قبل از خداحافظی تو، باید موسیقی به نقطه اوج خودش میرسید. یک موسیقی از انها که ته دلت را خالی میکند. و اوج میگیرد. از همان ها که مانند ثانیه شمار نزدیک شدن حادثه ی شوم را اعلام میکند و بعد از ان حادثه دقیقا در اوج، یکهو خفه میشود. و چیزی نمیشنوی، جز صدای باد... چیزی نمیبینی، جز تصویر تاری از ادمی که دور میشود
تمام این ها رفتنت را میطلبید. از جزییات که بگذریم، این صحنه رفتنت بود. همه چیز دقیق، انگار نوشته ی نویسنده ای بود که برای کارگاه داستان نویسی و بحث صحنه پردازی تمرینش را مینویسد و میخواهد سنگ تمام بگذارد تا به استاد بگوید درس را چقدر خوب فهمیده. برایش مهم نیست شخصیت ها اواره میشوند. شخصیت ها سرگردانند. فقط میخواهد یک صحنه را نمایش دهد. فقط صحنه برایش مهم است
یک سری زمان ها را در داستان نویسی میگویند زمان احساسی. یعنی مثلا از همان روز که دست هایت را به بهانه سرما فرو کردی در جیبت و بین برگهای نارنجی خیابان که باد بی قرارشان کرده بود گم شدی. از همان روز که من انجا ایستادم و صدای گریه ام در شالگردنی که محکم دور دهانم را گرفته بود خفه شد، زمان ایستاد. یک ساعت، شد یک سال
زمان احساسی یعنی انگار تمام خاطرات خوبمان یک روز اتفاق افتادند و خیلی زود تمام شدند، در یک لحظه. یک آن
زمان احساسی یعنی یک عمر گذشته اما صبح نمیشود... تمام نمیشود. مانند پنیر پیتزاهای مخصوص البیک، کش می آیند... یعنی چرا این شب لعنتی تمام نمی شود؟

پ.ن: از همینطوری نوشت ها

از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که  خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی