مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

به قول گابریل گارسیا مارکز: "زندگی همان چیزیست که در خاطرمان می ماند تا بعدها بیادش بیاوریم و روایتش کنیم"

و من میشوم همان پیرمردی که روی تخت آسایشگاه دراز میکشد، اخبار سال پنجاه و شش را از رادیو خرابش دنبال میکند، سیگار بهمن میکشد و از یک روز قبل از رفتن تو چیزی را به یاد نمی اورد...

و در اخر، مانند همان پیرمرد، روی همان تخت، هنگامی که وقایع جدید سال پنجاه و شش را برایت تعریف میکنم و تو برایم چای میریزی... نمام میشوم! تمام...


پ.ن: پیر شدن کابوسه!

پ.ن: روز نوشت

از لیلی... به عزیزترین نیمه گمشده!
از زمانی که احساس کردم ناخن هایم ضعیف شده هرشب به انها کمی روغن زیتون میزنم، گاهی هم روغن بادام تلخ، در روز چندبار دستهایم را بو میکنم و هربار احساس مادربزرگ بودن بهم دست مدهد

این روزها تمام رویاها و خواب هایم غرق در بوی زیتون شده و من امیدوارم که تو بوی زیتون را دوست داشته باشی!
اقای نیمه گمشده ی عزیزم... کاش میشد بدانم مشترکاتمان چیست. مثلا تو هم وقتی دلت بگیرد اشپزی میکنی؟ تو هم به خودت سختی میدهی گیاه خواری کنی تا جان موجودات کمتری گرفته شود؟ یا مثلا چه رنگ لباس هایی می پوشی. تو هم فکر میکنی شب ها برای خوابیدن زیادی قشنگند؟ یا شب ها تختت را به یک گربه ی چاق و تنبل سیاه رنگ میبخشی و صدای خرخرش را گوش میکنی؟ این چیزها شاید خیلی بنظر مهم نیاید. اما برای من اهمیت دارند. راستی...
تو هم حرفهایت می ماند سر دلت و هرزمان به حد انفجار درونی رسیدی، تمامشان را در قالب کلمات به بیرون تف میکنی؟ تو هم هر از گاه مینویسی؟
اقای گمشده ی دوست داشتنی... تو هم هر زمان که نیاز به دل گرمی داری؛ هر زمان که احساس تنهایی و ضعف می کنی، هر زمان که احساس میکنی مانند مخلوق فرانکشتاین در تمام دنیا تک و تنهایی و روی این کره خاکی بی کس و کارترین موجود زنده ای؛ هرزمان که هیچ پشت و پناهی را نمیبینی و باید بتوانی؛ هر زمان که همه بسیج میشوند تا بگویند نمیتوانی و جلویت را بگیرند و اتفاقا دارند موفق هم میشوند؛ هرزمان که زمین و زمان شرط بست تا زانوهایت را زیر بار مشکلات خم کند؛ هرزمان که احساس کردی اسیر افکار پوسیده و فسیل شده ی اطرافیانی و احساساتت انقدر برای این ادم های بی روح بزرگ است که کسی حرفهایت را نمیفهمد. یا اصلا هرزمان که از فرط شادی بغض گلویت را چنگ میزد، هرزمان از ته دل با صدای بلند خندیدی، هر زمان انقدر غرق در خوشبختی و شادی بودی که بزرگترین مشکلات به نظرت کوچک امدند و به خاطرات گذشته زبان درازی کردی؛ هر زمان که احساس کردی دیگر به هیچ چیز نیاز نداری و انقدر به این زندگی علاقمند بودی که ارزویت فقط و فقط در سلامتی و طول عمر خلاصه میشد، در تمام این لحظات، تو هم برای من مینویسی و حرفهای قلمبه شده ات را با من در میان میگذاری؟ تو هم تنها مرهم زندگیت خیال من است؟ 
اقای گمشده.. کاش میشد جواب سوال هایم را میگرفتم...
کاش تو هم از روزهایی که نیستم برایم بنویسی!
انوقت می توانستم قول بدهم تمامش را یک روزی بخوانم، و پا به پای روزهایی که کنارت نبودم، خوشی ها و غم هایت را زندگی کنم.


پ.ن: از لیلی... به دوست خیالی عزیزم:)

از لیلی... به تمام انسان های کره زمین!
"نگو، نشان بده" یکی از قانون های مهم در داستان نویسیست!
یعنی اگر هوا سرد است، این را در داستان ننویس. خواننده دوست ندارد بشنود. باید سرمای هوا را با بخاری که از دهان شخصیت داستان بیرون می آید، با ها کردن انگشتهای یخ زده، با کلاه و شال گردن و... نشان بدهی تا بتواند حسش کند. یا اگر دو نفر از هم بدشان می آید یا از دست هم عصبانی هستند. آن را مستقیم ننویس. ما بین دیالوگ ها و یا با فشردن دندان ها، طرز نفس کشیدن و نگاه و... نشان بده! کلا خواننده دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، خودش بفهمد، میخواهد این ها را احساس کند!
این قانون فقط مختص داستان نویسی نیست. اصل مهمیست که در تمام زندگی جریان دارد. دوستت دارم ها را نگو، نشان بده! نگران بودن ها را نگو، نشان بده! منتظر بودن ها را نگو، نشان بده! عشقت را نگو، نشان بده!
این اصل را هیچکس رعایت نمی کند. دنیا پر است از جمله های دوستت دارم و نگرانت هستمو مواظب خودت باش که می گوییم اما کسی احساسش نمی کند! یک جمله سرد با احساس هیجانی کوتاه و آنی که  خیلی زود تاثیرش از بین می رود. یک جمله کوتاه که سعی می کنی دلت را به آن خوش کنی اما نمیتوانی، چون گفتنش از هرکسی برمی آید.
دیگر کسی با بافتن شال گردن نگرانیش را برای سرما نخوردنت نشان نمی دهد. یا برای تو زیر کولر پشت بام نامه پنهان نمیکند و تمام هفته منتظر جوابش نمی ماند. یا چند ساعت سر کوچه منتظر نمیشود، تا فقط یکبار از روبرویش رد شوی و ببینتت. و یا وقتی دستکش و چترت را گم میکنی یادش بماند سری بعد یک کادو بی مناسبت دستکش برایت بیاورد...
دیگر کسی دوست داشتنش را نشان نمیدهد. تمامش را در یک جمله کوتاه خلاصه می کند. و انتظار دارد تو از لحن صدایش و یا شاعرانه تر از طرز نگاهش، بدانی این جمله را صادقانه گفته. انتظار دارد با همین یک جمله دوست داشتن را احساس کنی و دلگرم شوی!
میدانی... هیچ کدام دوست داشتن را کشف نکردیم، احساس نکردیم... فقط شنیدیم! همین!
اقاو خانم های عزیزم...
مخاطب دوست ندارد بشنود، میخواهد خودش کشف کند، میخواهد احساسش کند
هم نوع های نازنین من ، لطفا به مخاطب هایتان، نگویید... نشان دهید!
.
پ.ن: رعایت این اصل توی زندگی... انقد سخته؟ حتی از داستان نویسی هم سختتره که کسی رعایتش نمیکنه؟
پ.ن: نامه نوشت. از لیلی... به تمام انسان های این کره خاکی