مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

مامیلاریا

...کاکتوس ها، گل میدهند

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی خدا» ثبت شده است

سنت شکن!!

هرچقدر هم به هیچ چیز فراطبیعی معتقد نباشم به چیزی به اسم ذات باور دارم. به اینکه یک چیزی از همان اول در دل ادم ها نهادینه میشود. یک چیز که جنس دنیاهاشان را مشخص میکند. که تعیین میکند سنت شکن هستند یا مبادی سنت. که طرز دیدشان به مسائل را مشخص میکند و تمام زندگیشان بر پایه همین ذات پیش میرود.

خانواده من مذهبی هستند. از این مذهبی ها که بابا هر هفته برود نماز جمعه و مامان با اینکه سواد درستی ندارد قران خط درشت عثمان طه اش را باز کند. عینک گردش را بزند و صدای لرزان و پر تردیدش از درستی و نادرستی کلمات خانه را پر کند.

نه فقط خانواده، که همه فامیل! که همه دوستهای مادرم و اشناهای پدرم.

دنیای انها پر از مذهب و سنت و عرف جامعست. پر از تقدیر و قسمت، پر از قضا و قدر، پر از خدا نخواست و انشالله و ماشالله، پر از حکمت های بی دلیل و پر رمز و راز...

زندگیشان طبق روال و برنامه پیش میرود، تابع قوانین، تابع سنت ها، تابع باید ها و نباید های مذهب!

دنیای من ولی، پر از شایدو اما و اگر است. پر از شک و تردید و دودلی! هرچیز که برایم مرموز و عجیب است برای انها پرونده اش بسته شده. هرچیز که برای من جای خالی و علامت سوال باشد برای انها واضح و روشنست و جایی برای بحث ندارد! خدا، هستی، زندگی، مرگ و حتی بعد از مرگ تعریف های مشخصی دارند. تعریف هایی که پذیرفتند، بسته بندی و پلمپ کردند تا دیگر کسی چیزی نپرسد و بیشتر انگولکش نکند! که شک هرگز راهی به ذهنشان باز نمیکند، که اصلا حتی در تعریف این کلمه، شک به هرچیز را جایز نمیدانند. در فکرشان همه چیز منظم و سامان یافتست. دنیایشان هدفمند است و روشن! و اما دنیای من دنیای تردید ها و تعلیق هاست و گاهی نامنظم. پر از ندانستن و ارام نگرفتن، حرکت و نماندن، دنیای من تاریکی مطلق است و من با آشفتگی کبریت میزنم و هربار با روشنایی کوچک و لرزانش قسمتی ناشناخته و جدید را درمی یابم. دنیای من بدون هیچ باید و تعریفیست و تنها چهار چوبش را نظریه های علمی شکل دادند. نظریه ها و چهارچوب هایی که بتوان بهشان شک کرد سوال کرد و دنبال جواب گشت. که قطعی نیستند که هیچ چیز در دنیای من قطعی نیست.

دنیای من در عدم قطعیت خلاصه شده و دنیای انها در تعریف های قاطعانه و یقین، تعریف دنیای من میشود عدم باور و ایمان... و دنیای انها پر از باور و ایمان.

احساس میکنم دنیای هرکس بسته به ذات او شکل میگیرد. یک چیزی در وجود و ذاتمان باهم فرق میکند. انگار این نوزاد ناخواسته متولد شده تا تمام سنت های این خانواده مذهبی را زیر پا بگذارد. تا سنت شکن باشد و رها!


پ.ن:  از یک جایی به بعد دیگر قد بلندو تناسب اندام و ته ریش و چشم ابروی مشکی و پیراهن چهار خانه و بوی فلان ادکلن تلخ و فلان ماشین شاسی بلند و فلان شغل و فلان مدرک تحصیلی... حتی خلق و خو و منش... جذابیتش را برایت از دست میدهد! کم اهمیت و حتی بی اهمیت میشود! فقط میتوانی کسی را دوست داشته باشی که هم فکر تو باشد. که بتوانی اخر شب ها کنارش بنشینی و قهوه بخوری و درباره هرچیز که در ذهنت میگذرد با او حرف بزنی! حرف بزنی و او بفهمد. و او درک کند. از یک جایی به بعد فرد ایده آل برایت شخص نیست! تبدیل میشود به یک خط فکری! به یک مسیر و جهت!